امام داخل شد و پا بر پله ها گذاشت. در سریع بسته شد. امام از پله ها پایین رفت. نفس ها در سینه حبس شده بود. اشک در چشمان عبدالله حلقه زده بود. امام آرام به سوی شیرها قدم برداشت. زن مردد بود. خواست چیزی بگوید، اما از تصور زندان و شکنجه بر خود لرزید و ساکت ماند. امام لحظه ای ایستاد. هفت شیر نر و ماده به سوی امام هجوم بردند، اما نزدیک امام که رسیدند، آرام گرفتند. هرکدام دور امام زانو زدند. صدای نفس های شان به خوبی آشکار بود. امام زانو زد و آرام بر یال و کوپال شیرها دست کشید. چشمان خلیفه از خشم چون حوض خونی شده بود. مردم همهمه کردند. مردی بلند گفت: «الحق که تو فرزند فاطمه ای. درود خدا بر تو باد.» مرد دیگری گفت: «همه عالم به فدای خاندان رسول خدا(ص) باد. همه عمرم به فدای این لحظه باد.» امام آرام برخاست و به گوشه ای از قفس اشاره کرد. شیرها همه یک به یک به آن سو رفتند. متوکل با خشم زیر لب گفت: «من این جا چه کاره ام. به خدا جهان به اراده آن ها می گردد و من دلقکی بیش نیستم.» وزیر متوکل با عجله زیر گوش خلیفه گفت: «قربان! فرمان دهید هرچه زودتر ابن الرضا را از قفس شیرها بیرون بیاورند. می ترسم با این اتفاق مردم کاخ را بر سر شما خراب کنند.» متوکل با عجله و خشم به مردان مسلح اشاره کرد که در قفس را باز کنند. امام پا بر پله ها گذاشت، اما شیرها دوان دوان سوی امام آمدند و سر و یال و کوپال خود را به لباس امام مالیدند. صدای گریه چند نفر پیچید. مردی داد زد: «او خلیفه خداست که به ناحق خلافت را از او گرفته اند.» مردی که کنار او ایستاده بود، با تندی گفت: «ساکت باش! دیوانه شده ای. می خواهی زبان از کامت بیرون بکشند.» لحظاتی بعد حضرت به شیرها اشاره کردند و همه آن ها برگشتند. امام از پله ها بالا رفت و از قفس بیرون آمد و به سوی متوکل گام برداشت. نگاه های اشک آلود و قلب های مشتاق، عاشقانه امام را بدرقه کردند. رنگ زن پریده بود. بدنش می لرزید. داغی شلاق را روی بدنش حس می کرد. در برابر امام سر به زیر انداخت و بر زمین نشست. امام چون در برابر متوکل قرار گرفت، فرمود: «حالا هرکس فکر می کند فرزند فاطمه(س) است، در مجلس شیران بنشیند.» زن جیغی کشید و گفت: «نه. به خدا من فرزند فاطمه(س) نیستم. من زینب(س) نیستم. دروغ گفتم. مرا ببخشید. ای خلیفه! من به خاطر فقر این دروغ را گفتم. مرا عفو کنید.» متوکل دندان به هم سایید و از این که امام طمعه شیرها نشد و همه چیز به ضرر او تمام شده بود، ناراحت بود. او فریاد زد: «این زن پلید را زندانی کنید.»