- حارث در کوچههای کوفه ،
دختر بچهای را دید ُپرسید :
این موقع شب در کوچه چه میکنی ؟
دختر گفت : منتظر ِ[ بابا ] هستم .
او هرشب برایِ ما غذا میاورد !
حارث گفت : شاید امشب [ بابا ] نیاد .
دختربچه با قاطعیت گفت ، نه ! میاد !
میخواهم یک خبر ِخوشحالکننده به او بدهم .
( علیضربشمشیرخورده ُخواهد مُرد ! )
حارث گفت :
[ بابا ] چرا باید از این خبر خوشحال بشه ؟!
گفت : من یتیمم و پدرم در جنگ ِ
با علی کشته شده ، برای همین وقتی
[ بابا ] آمد خانهیمان و غذا آورد ، به او
گفتم : تو مرد خوبی هستی . دعا کن
علی بمیره . [ بابا ] هم دستهاش ُ برد بالا
و گفت : خدایا علی را بکش ! *