🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت هـشـتـاد و نـهـم صبح روز بعد با محدثه رفتم بیمارستان. دکتر گفت دیشب زهرا
🌹قسـمـت نــودم "زهرا" از وقتی چشمام رو باز کرده بودم همه چی عوض شده بود. زندگی، کارن، محدثه، حتی خودم.. خیلی خوشحال بودم که کارن اینهمه تغییر کرده و دیگه مثل قبل نیست. وقتی همه میومدن ملاقاتم مثل پروانه دورم میچرخید و قربون صدقه ام میرفت. عمه هنوز هم کینه ای نگاهم میکرد، آناهید هم که اصلا نیومده بود. مهم نبودن هیچکدومشون. مهم شوهرم بود که هوامو داشت. محدثه رو هم ندیده بودن اجازه نمیدادن بیارنش تو. آتنا طفلی همش میگفت و میخندید میخواست خوشحالم کنه اما نمیدونست از اون لحظه ای که چشمام رو باز کردم و کارن رو دیدم خوشحالم. نه دردی داشتم نه ضعفی. جواب آزمایشام که اومد مرخص شدم و برگشتم به خونه ام. اولین کاری که کردم خلوت کردن با دختر نازم بود. بزرگ و خواستنی شده بود و من چقدر خوشحال بودم که بعد دوماه میبینمش. درسته یکم غریبی میکرد اما برام فرقی نداشت بازم عادت میکنه بهم. اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود کنار همسرم و دخترم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکردم که از زندگیم راضیم و دیگه چیزی کم ندارم. چند روزی گذشت و کم کم محدثه به من عادت کرد.یک شب که یک لباس قشنگ پوشیده بودم و با دخترم ست کرده بودم، کارن اومد خونه با دست پر. _بیا خانم برات سورپرایز دارم. با ذوق رفتم سمتش و گفتم:چی؟چی؟ _اول چایی.. با ناز، محدثه رو دادم بغلش و گفتم:چشم آقا. رفتم دو تا فنجون چای ریختم با بیسکوییت و آب نبات گل محمدی بردم برای آقامون. _بفرمایین همسری. نشستم کنارش که دستش دور کمرم حلقه شد. _ممنون خانمم. خب خدمتت عرض شود که چمدون ببند میخوایم بریم مسافرت. با ذوق از جا پریدم و گفتم:وای آخ جون کجاااا؟ لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:زیارت آقا. میریم مشهد من قول دادم اگه خوب شب نذرمو ادا کنم خانمی. شوکه شده بودم. من همیشه آرزوی دیدن صحن و سرای حرم آقا رو داشتم حالا قراره با همسرم و دخترم عازم مشهد بشیم. _وای ممنون آقایی. خیلی خوشحالم کردی نمیدونم چجوری تشکر کنم. _لازم به تشکر نیست عزیزم همینکه تو زندگیمی کافیه. بودنت برام یه دنیا ارزش داره. خیلی خوشحال بودم. زندگیم طبق روالم بود و این خوشحالم میکرد. محدثه رو بغل کردم و با خوشحالی چرخوندمش دور خودم. _عاشقتونم عشقای من. کارن هم گفت:ما هم عاشقتیم خانومی. شب خیلی خوبی بود. با خوشحالی و خنده و شوخی گذشت و صبح روز بعدش، بعد از رفتن کارن شروع کردم به جمع کردن چمدون. پروازمون فردا صبح ساعت۸بود. به مامان و مادرجون زنگ زدم خبر دادم. کلی خوشحال شدن. اما عمه مثل همیشه خودشو پنهون کرد و باهام حرف نزد. منم با خودم گفتم عیب نداره شب میریم دیدنشون. شب کارن اومد و راهیش کردم بریم به مامانش سر بزنیم. خودش اصلا دوست نداشت اما راضیش کردم بالاخره. عمه برخورد خوبی باهامون نداشت اما اومد پیشمون نشست و از اول تا آخر جز چند تا کلمه معمولی حرفی نزد. آخرم موقع رفتن فقط گفت سفرتون بی خطر. ما هم تشکر کردیم و رفتیم. شب زود خوابیدیم تا صبح موقع رفتن کسل نباشیم. میدونستم کارن هنوز مسلمون نشده برای همین واسه نماز بیدارش نکردم و خودم به تنهایی نماز خوندم. تو نماز کلی از خدا تشکر کردم بخاطر اینکه سلامتیم رو دوباره به دست آوردم و دعا کردم تا کارن هم به زودی زود به راه راست برگرده. ادامه دارد...