یه مردی بود همیشه مُحرما تو تعزیه ها نقش شمر و بازی میکرد..
اینطور که هرجا رد میشد میگفتن عه شمر اومد عه شمر رفت
ازدواج میکنه زنش هرجا میره میگن عه زن شمر
یه روز این اقا میشینه پیش همسرش میگه من دیگه نمیخوام نقش شمر و بازی کنم!
اینکه بعد از تعزیه ها همش سنگ و اشغال سمتم پرت میکنن به کنار..
هرجا میرم باهام بدرفتاری میکنن میگن تو شمری
همسرش میگه تو برای امام حسین برای اینکه ظلمی که درحق امام حسین شد و نشون بدی بازی میکنی..پس پا پس نکش و ادامه بده..
مرد دودل میشه..
شب خواب امام حسین و میبینه امام حسین بهش میگه که کنارنکش و بازی کن نقشتو..
خلاصه مرد ادامه میده..
روز دهم محرم که شمر میشینه رو سینه امام حسین و...
انقدر سنگ سمت اون بیچاره پرت میکنن که میمیره..
و بعد چند شب که از دفنش میگذره پسرش خواب میبینه:
باباش از قبر بلند میشه،یه نوری میات میبینه امام حسین اومده براش..
این اقا زانو میزنه به پای امام حسین میوفته و گریه میکنه و فلان
امام حسین بلندش میکنه میگه یه خواهشی ازت دارم..
میگه شما امر کن فقط
امام حسین بهش میگه الان پیش من مثل هرسال نقش شمر و بازی کن..
این اقا به تته پته میوفته که من نمیتونم و فلان
امام حسین خواهش میکنه..
مرده میبینه امام حسین ازش خوااهش کرده نمیشه که نه بگه
بهونه میاره
میگه اینجا نه شمشیری هس نه خیمه ای نه چیزی
امام حسین با یه حرکت میبردش یه صحرا که شبیه سازی شده ی عاشوراس
مرده میگه چیزه کسی نیست که من بشینم رو سینش..
امام با یه حرکت دیگه بدل خودشونو ظاهر میکنه و میگه اینم من
برو
مرده میره میشینه رو سینه بدل امام سر از بدنش جدا میکنه...
صدای گریه میشنوه..
برمیگرده میبینه امام رو یه تخته سنگی نشسته دودستی میزنه رو سرش و میگه:
فدای دلت بشم زینبم چی دیدی تو💔
امام میخواست ببینه حضرت زینب چه صحنه ای رو دیده...💔
#آقای_ابۍ_عبداللّٰھ
#مکتب_حاجی