لطفا ازخاطرات شهید برامون بگید🙏 خیلی بهشون وابسته بودم❤😭زمانی که برای آخرین بار به مرخصی اومد ،پای من بین زنجیر چرخش موند و گریه می کرد و من هم گریه می کردم و به بیمارستان رفتیم و انگشتم را بخیه زدند😭❤یک دفعه ،پوست انگشت دستم با دوچرخه اش ،بلند شد و بخیه خورد.🌹باهم به نانوایی و خرید می رفتیم💞هر موقع به مرخصی می اومد،برایم یک چیزی هدیه می آورد و من را محکم بغل می کرد.❤😭یک دفعه یک بلوز آبی که عکس یک پروانه روش بود،برام آورد و تا چند روز اون لباس رو عوض نمی کردم💝بی نهایت عاشق برادرم بودم و هستم و خواهم ماند❤یاد و خاطراتش ،خیلی برام عزیزه💝زمانی که مفقود الاثر بود،لحظات سختی رو می گذراندیم و بعد از ۶ سال،مفقودالاثر بودن،خبر شهادتشون رو از طرف بنیاد شهید برامون آوردند و گریه ی بابام خدابیامرز و مادر سختی کشیده ام را برای اولین بار دیدم و برای من و خانواده ی عزیزتر از جانم خیلی سخت بود ❤😭دلم برای بغل کردنش،خیلی تنگ شده❤😭وقتی از چیزی می ترسیدم،من رو بغل می کرد تا نترسم💗با همسایه ها،خیلی مهربون بود💝به همه کمک می کرد🌷عاشق پدر و مادرم و همه ی اعضای خانواده بود🌷یادشون گرامی🌸روحشون شاد🌸