❤️خاطرات_امیر_المومنین_علیه_السلام❤️
✍🌹 بازنویسی تاریخ زندگی امیرمومنان علیه السلام به صورت داستانی از زبان ایشان🌹
📃 قسمت یازدهم«حضور حماسی در خندق»
🔻پس از جنگ احد، مشرکان بر این باور بودند که کمر اسلام را شکسته اند اما نا باورانه دیدند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و یارانشان مصمم تر در حال گسترشند! این بار قریش به همراه تمامی قبایل عرب عهد بستند که نبرد با مسلمانان را تا قتل همه خاندان عبد المطلب و پیامبر اسلام جدی ادامه دهند.... با ساز و برگ فراوان نزدیک مدینه مستقر شدند و تردید نداشتند پیروزی قطعی با آنان است.
🔻آن حضرت برای مقابله با آنان خندقی در اطراف شهر کندند و با اصحابشان پشت آن سنگر گرفتند. سپاه قریش ناگزیر در اطراف مدینه مارا محاصره کردند و خود را نیرومند تر از ما می دیدند و ما را تهدید می کردند.
🔻آن روز بزرگترین پهلوانان قریش بلکه عرب، "عمروبن عبدود" به میدان آمده بود و همچون شتر مست می غرید و مبارز می طلبید. اما هیچ یک از مسلمانان امید پیروزی نداشت تا در مقابل او اظهار وجود کند!
🔻رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا فراخواندند و با دست خود عمامه ای بر سر من بستند و من رهسپار میدان شدم [موقعیت سنی و جسمی من چنان بود] که زنان مدینه از نگرانی کشته شدن برای من می گریستند و بیمناک بودند.
خداوند او را به دست من هلاک کرد هرچند عرب هماوردی برای او تصور نمی کرد. این نبرد طعم شکست را به عرب چشاند و آنان را به ترس و گریز واداشت.
📚 منابع:
1 . الخصال جلد2 صفحه 368
2 . الاختصاص صفحه 167
3. ارشاد القلوب جلد 2 صفحه 346
📗 کتاب علی از زبان علی
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@maktab_ommeabiha
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯