۲۳۸ ✅
ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش سوم
محبت شهید به خواهران
...صبح یک روز پاییزی سال ۱۴۰۱ بود که برای پابوسی به حرم آقا علیبنموسیالرضا(علیهالسلام) رفتم. بعد از زیارت عاشورا درد دوری و دلتنگی از ارباب حضرت اباعبداللهالحسین(علیهالسلام) سخت سینهام را میفشرد و این شکستگی دل هر از چند گاهی همچون مرواریدی از گونههایم سرازیر میشد.
همچون رسم گذشته راز دل را به پنجره فولاد گره زدم و زیارت به پایان رسید. در راه بازگشت ناگهان رو به گنبد کردم:
«آه! آقای من! دعا در حق دیگران من را از خود غافل ساخت! شما و کَرَمِتان!»
به خانه رسیدم. بعد گذشت دو ساعت ناگهان زنگ تلفن خانه به صدا درآمد: «سلام! ما و چند نفر از دوستان تصمیم گرفتیم با کاروانی بریم کربلا، گفتیم به شما هم خبر بدیم، اسمتون رو تو لیست بنویسیم؟!»
آخر مگر میشد؟ شوق زیارت دلم را لرزاند؛ اما ما برای روزهای آینده برنامۀ دیگری را چیده بودیم. نه! امکان نداشت! بعد از مطرح کردن موضوع با همسرم، ایشان اصرار به رفتن من داشتند. از همسر اصرار و از من انکار. من تنهایی نمیروم! مگر میشود؟ چند روزی گذشت. مردد و سرگردان بودم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر