•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
۱۸۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش دوم محبت شهید به برادران ...گفت: «پس شما
۱۸۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش دوم محبت شهید به برادران ...همگی دور مزارش حلقه زدیم و فاتحه خواندیم. آقا‌حامد هم منتظر بود که هرلحظه خانواده‌اش به او زنگ بزنند که گذرنامه آمده و فرستادیم. من در اول سفر چهرۀ نگران او را می‌دیدم. تا آن لحظه گذرنامه به دستش نرسیده بود. وقتی من از محبت‌های شهید برای دوستان تعریف کردم، آقاحامد بر سر مزار عباس نشست با سکوتی به سنگ مزارش خیره شد. ۱۰ دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که از سر مزار بلند شد. چند قدمی از سر مزار شهید دور شد که دیدم گوشی‌اش زنگ خورد. پدرش بود و انگار خبری را به او داد. ناگهان دیدم به سر مزار عباس برگشت و با صدایی بلند گریه می‌کند. گفت: «واقعاً عباس مشکل‌گشایی می‌کنه.» لبخندی زدم و گفتم: «چطور؟» گفت: «از وقتی اومده‌یم به عباس گفتم آقا‌عباس کمک کن که گذرنامه‌م دستم برسه و من از زوار آقا امام‌حسین(علیه‌السلام) جا نمونم. الان هم پدرم بود که زنگ زد و گفت همین الان گذرنامه رسید دم در و من هم دادم به یکی از همسایه‌هامون که داره به‌سمت قم حرکت می‌کنه تا برسونه بهت.» بعد از شنیدن این ماجرا لرزه‌ای بر بدنم افتاد و دوباره گریه‌ام گرفت. عباس‌آقا چه خوب مهمان‌نوازی می‌کند! همۀ دوستان به‌نوعی منقلب شده بودند. اول قرار بود که ۱۰ دقیقه سر مزار باشیم؛ ولی زیارت و درددل ما با عباس‌جان دو ساعت طول کشید. خورشید از وسط آسمان رو به سرازیری غروب پیش می‌رفت که بچه‌ها عزم رفتن کردند. همۀ بچه‌ها با شهید وداع کردند و سوار ماشین شدند؛ ولی من همچنان دل کندن برایم سخت بود. بعد از درددل‌های فراوان و یک سری قول‌وقرار گذاشتن‌ها بر سر مزار عباس، با او وداع کردم و با امید دیداری دوباره، به‌سمت بهشت روی زمین، کربلای معلی، حرکت کردم. 📗 پایان بخش دوم کتاب