📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-چهاردهم ⚘🌱کرمان در حال تغییر وضعیت بود.در شهر آرام کرمان،حالا روزانه صداهای بلند صدها نفر بر ضدّ شاه به گوش می رسید. حالا دیگر هر شش نفر ما انقلابی و ضدّ شاه و طرفدار خمینی بودیم:احمد،علی،من و بهرام و دو برادران ما سهراب و محمود که نوجوان بودند. شب ها تا صبح به اتفاق برادری به نام واعظی و احمد و تعدادی از جوان های کرمان بر دیوارها شعارنویسی می کردیم. عکس خمینی آینه روزانه من بود:روزی چند بار به عکس او می نگریستم ،انگار زنده در کنارم بود و من جَنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم.او بخشی از وجودم شده بود. ⚘🌱اواخر سال ۵۶ بود .مدت ها امتحان برای گواهی راهنما و رانندگی می دادم.قبول شده بودم.به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهی نامه مراجعه کردم.افسری بود به نام‌ آذری نسب. گفت:"بیا تو. اتفاقا گواهی نامه ات را خمینی امضا کرده ! آماده است تحویل بگیری" نن از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. من را بردند داخل اتاقی ، آن ها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می گفتند:"شب ها میروی دیوارنویسی می کنی؟!" آنقدر مرا زدند که بی حال بر روی زمین افتادم .یکی از آن ها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربه ای به شکمم زد که احساس کردم همه ی اَحشای درونم نابود شد.حاج محمد آمد و با هر ترفندی بود بعد نصفِ روز ،قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند،از آگاهی خارج کرد.. &ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------