✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۱۱-۳۱۲ 🔻قسمت: ۱۸۷ همرزم شهید: رضا سلیمانی حسین را بعد از این که مجروح شده بود ،برای ادامه ی درمانش انتقال دادند به ایران. مدّتی در بیمارستان فاطمة الزهرا ی کرمان بستری بود. روزی رفتم عیادتش. به هر طریقی بود ،خانمش را راضی کردم‌ شب‌ برود خانه تا من به جای ایشان کنار حسین بمانم. آن شب خیلی باهم صحبت کردیم. حسین از جنگ گفت ؛ از مجروحیت. گفت «رضا ،می دونی که اللّه العظیم ،اسم اعظم خداست. به اللّه العظیم قسم می خورم که شیرین ترین چیزی که در زندگی ام احساس کرده ام، همان تیریه که داعشی ها به من زدند. ». نقل قولی از یکی از سرداران شهید زمان جنگ کرد که گفته بود «اگه قرار باشه من فردای شهادت ،فقط یکی را شفاعت کنم، اون رزمنده ی عراقی ست که به من تیر زد. ». بعد گفت آن روزها من معنی این حرف را نمی فهمیدم؛ تا روزی که خودم این تیر را خوردم و باتمام وجود فهمیدم که چقدر این تیر شیرین است! 🔻قسمت: ۱۸۸ همرزم شهید: عبداللّه سلطان نژاد قبل از این که حسین برود سوریه، خیلی نگران وضعیت اجتماع بود. می گفت «مردم نتوانستند شهدا و راه شهدا را تشخیص بدهند. راه شهدا و خون شهدا، مظلومه!». زمانی که مجروح شده بود، به عیادتش رفتم. چهره و حرف هایش دیگر نور بالایی شده بود. صحبت هایش‌دیگر دنیایی نبود. سفارش خانواده ی شهید جمالی را می کرد. همیشه دغدغه ی خانواده ی شهدا را داشت. بهش گفتم «حسین تو دیگه دِینت رو ادا کرده ای. تو قلبت تیر خورده. نیازی نیست که بخوای ادامه بدی.». گفت «ببینم خدا چی می خواد.». حسین، پایه ای بود برای نظام و بچّه های رزمنده. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨