✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم :روایات سوریه
🔸صفحه:۳۱۳-۳۱۴-۳۱۵
🔻قسمت:۱۹۱
هم رزم شهید:مرتضی حاج باقری
پس از بهبود،حسین از بیمارستان مرخص شد.مجمع پیش کسوتان تخریب چی واطلاعات،با هم رفته بودیم مشهد.حسین،هنوز جراحتش خوب نشده بود و خمیده راه می رفت.چهار روز در مشهد بودیم.خیلی بهمان خوش گذشت.وقتی دور هم می نشستیم،هرکسی به اندازه ی خودش،غنیمتی از جنگ داشت.همه همدیگر را درک می کردیم واز دل هم خبر داشتیم.این سفر اما با سفر های قبل خیلی فرق داشت.این بار،حرف های حسین جوردیگری بود.دیگراز افسوس
وغبطه خبری نبود.فهمیده بود که جواز رفتنش را گرفته.می گفت«با این دنیا خیلی غریبه شده ام!».راست می گفت.نه تنها با دنیا،با ما هم که روزی می فهمیدیمش،غریبه شده بود!با آن جراحت وکمر خمیده آمده بود که برای بار آخر با دوستان جا مانده اش وداع کند.خوش به حالش!بازخمش،شفاعت بانو زینب(س)را گرفت.
🔻قسمت:۱۹۲
هم رزم شهید:ناصر قزوینی
همه ی بچه های اطلاعات را می بردند مشهد.حسین هنوز جراحتش خوب نشده بود.برای اینکه بچه ها را ببیند،با همان حالش آمده بودمشهد.با اتوبوس بر می گشتیم.من کنارش بودم.گفتم«چی شده؟!»
زمان جنگ،من از ریه زخمی شده بودم.گفت«تو هم که قبلا از ناحیه ریه زخمی شده بودی.»خلاصه،از احوال هم با خبر شدیم.بعد،صحبت از شهادت واین حرف ها شد.گفتم«من لیاقت شهادت ندارم وخرده شیشه دارم.»خندید و گفت:آره!جدی داری! قبل از این که دیر بشه،خودت چاره ای بکن.
🔻قسمت:۱۹۳
هم رزم شهید:حسن کاربخش
بعد از جنگ،بچه های واحد شناسایی اطلاعات،جلساتی را برگزار می کردند واز حال هم با خبر میرشدیم.حسین را همیشه آنجا می دیدم.آخرین دیدار من و حسین،در سفر مشهد بود.با وجود جراحتش آمده بود.احساس میکنم فقط آمده بود برای آخرین بار بچه ها را ببیند و برگردد.
#جان_فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨