*﷽* شنیده بودم حاجی آمده. با خودم گفتم حتما رفته و این بار هم حسرت دیدنش به دلم مانده. از دور دیدم دارد نماز می خواند. محوش شده بودم. میان آن همه جمعیت تو حرم انگار فقط من بودم و حاجی. چشمم کسی دیگر را نمی دید. رفتم سمتش. بعد از سلام و احوالپرسی دو دستم را حلقه کردم دور سرش و بوسیدمش. اصرار پشت اصرار که حاجی بیا برویم اتاقمان چایی بخوریم ، این طور که نمی شود. گفت : "نه ، کار دارم باید بروم." گفتم : برات تبرکی گذاشتم کنار با اشتیاق گفت :"تبرکی رو می خوام." بدو آمدم داخل دفتر. پلاستیک برداشتم و چهار پنج تا نبات و شش هفت تا تسیبح گذاشتم داخلش. فوری برگشتم. تبرکی رو دادم دست حاجی. محافظش آمد پلاستیک رو بگیرد نداد و گفت :"خودم نگه می دارم." راه افتاد که برود. دوباره دست هایم را حلقه زدم دور سرش. دوباره بوسیدمش. رفت برای همیشه. راوی : ولی مهانی 📚 : سلیمانی عزیز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌