*﷽*
#خاطرات_سردار
شنیده بودم حاجی آمده. با خودم گفتم حتما رفته و این بار هم حسرت دیدنش به دلم مانده.
از دور دیدم دارد نماز می خواند. محوش شده بودم. میان آن همه جمعیت تو حرم انگار فقط من بودم و حاجی.
چشمم کسی دیگر را نمی دید. رفتم سمتش. بعد از سلام و احوالپرسی دو دستم را حلقه کردم دور سرش و بوسیدمش.
اصرار پشت اصرار که حاجی بیا برویم اتاقمان چایی بخوریم ، این طور که نمی شود.
گفت : "نه ، کار دارم باید بروم."
گفتم : برات تبرکی گذاشتم کنار
با اشتیاق گفت :"تبرکی رو می خوام."
بدو آمدم داخل دفتر. پلاستیک برداشتم و چهار پنج تا نبات و شش هفت تا تسیبح گذاشتم داخلش. فوری برگشتم.
تبرکی رو دادم دست حاجی.
محافظش آمد پلاستیک رو بگیرد نداد و گفت :"خودم نگه می دارم."
راه افتاد که برود. دوباره دست هایم را حلقه زدم دور سرش. دوباره بوسیدمش. رفت برای همیشه.
راوی : ولی مهانی
📚 : سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم