🖤🌷🖤🌷🖤🌷🖤 🖤🌷🖤🌷🖤 🖤🌷🖤 🖤 در مکتب شهادت در محضر مادران شهدا دفترچه خاطرات📝 * 🌷 از جبهه آمد و به من گفت مادر آماده باش تا با هم برویم *زیارت امام رضا علیه السلام* دو روز بعد آمد و گفت مادر شرمنده ، باید فوری برگردم جبهه ، یه عملیات در پیش داریم انشاالله بعد عملیات دوباره مرخصی میگیرم و می آیم و با هم می رویم مشهد احمد من رفت اما دیگه برنگشت ، و آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام بر دل من ماند هر سال از طرف بنیاد شهید می آمدند و میخواستند مرا به زیارت مشهد ببرند اما من می گفتم تا احمد من نیاد من مشهد نمیام احمد قول داده بیاد منو ببرد مشهد 11 سال هر سال آمدند و گفتند ولی من نرفتم سال یازدهم باز آمدند و مرا دعوت کردند منم گفتم اگه یه همراهی اجازه می دهید همراه من بیاد منم میام گفتند شما بیا هر چند نفر خواستی همراهت بیار من با عروسم با هم رفتیم مشهد صبح جمعه شهدای گمنام را آورده بودند تو صحن جامع رضوی و دعای ندبه می خواندند من از کنار عروسم بلند شدم چند متر رفتم جلو و نشستم کنار تابوت شهدا و تا آخر دعای ندبه گریه کردم و اشک ریختم ، دعا تمام شد بلند شدم ، عروسم هم آمد جلوتر کنار من ، یهو دیدم عروسم داره بلند بلند گریه میکنه و بر سر می زد گفتم مادر چی شده؟؟؟؟؟ صدا زد مادر روی این تابوت شهید نوشته شده *شهید احمد زید آبادی* سیرجان _کرمان من دیگه از حال رفتم وقتی بهوش آمدم کنار تابوت احمد بودم احمد به قولش وفا کرد و با من آمده بود مشهد امام رضا علیه السلام که من تنها نباشم با هم زیارت کنیم بعد چند روز مهمان امام رضا علیه السلام بودیم با هم برگشتیم سیرجان و احمد را تشییع کردیم 🎤 راوی: مادر شهید *السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام* 🖤 🖤🌷🖤 🖤🌷🖤🌷🖤 🖤🌷🖤🌷🖤🌷🖤