🌷🌷🌷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷🌷🇮🇷🌷🌷 🌷🇮🇷🌷 🌷 در مکتب شهادت در محضر همسران شهدا دفترچه خاطرات📝 در هشتمين روز كمين، گلوله سمینوف نشست وسط دو ابروى رستمعلی و پيشانى اش را شكافت. صدای یا زهراى او بلند شد. مغزش پاشید روی تنم و كيسه های كمین. با پشت سر، آرام نشست رویِ زمین، سریع یك عكس ازش گرفتم، چند لحظه بعد به شهادت رسید. ناگهان! از تو كانال یکی داد زد: رستمعلی نامه داری! فرمانده نامه را باز كرد. از طرف همسرش بود: رستم علی جان، امروز پدر شدى. من هول شدم، سلام! وای نمـى دونى چقدر قشنگه. بابا ابوالقاسم، نام پسرت رو گذاشته مهدی. عین خودته؛ كشیده و سبزه و ناز. کی میای عزیزم؟ از جهاد سازندگی آمده بودند پی ات. نمیدونند جبهه رفتی، میگویند غیبتت زیاد شده مى خوان اخراجت كنند. خنده ام گرفت. مگه نگفتی شان كه جبهه ای؟.... 🎤 راوی: همسرشهيد رستم على آقاباباپور 🌷 🌷🇮🇷🌷 🌷🌷🇮🇷🌷🌷 🌷🌷🌷🇮🇷🌷🌷🌷