در مکتب شهادت ره یافتگان کوی یار باب الحوائج گلزار شهدای کرمان سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷 آن روزها حاج مهدي مسئول يکي از واحدهاي سپاه بود و من يک فرمانده عادي و هر روز حاجي مرا با موتور به محل کار مي‌برد. تا اينکه من دچار بيماري سختي شدم و پزشکان از بهبودي من قطع اميد کردند يک روز حاج مهدي با يک دسته گل سرخ به عيادتم آمد وقتي نظر پزشکان را به او گفتم اشک در چشمانم حلقه زد پس ليواني را برداشت آن را تا نيمه آب کرد و چيزي زير لب خواند و به آب داخل ليوان دميد پارچه سبزي را از جيب پيراهنش درآورد و با آب ليوان خيس کرد و نم آن را بر لبان من کشيد و درآخر زمزمه کرد به حق دختر سه ‌ساله‌ي حسين... روز بعد در عالم رويا خودم را در صحنه‌ي کربلا ديدم دختربچه ‌اي سمتم آمد و من قمقمه ‌ام را به او دادم او آن را گرفت و فقط لب‌هاي خشکش را تر کرد و دوباره به سوي خيمه‌ها رفت اما سواري دختر بچه را با سیلی زد هرچه تقلا کردم به کمکش بروم نتوانستم يکباره از خواب پريدم و از همان لحظه حالم خوب شد و بهبود يافتم و شفا گرفتم یاد عزیزش با صلوات 👆👆👆👆👆 مسابقه شهدایی بعدی در دی ماه از زندگی نامه این شهید عزیز خواهد بود