*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
یک بار شب عید بود و نیازمندان روستا از هر طرف به خانه من سرازیر شده بودند.
من هیچ چیزی برای بذل و بخشش نداشتم. نماز مغرب و عشا را در مسجد روستا خواندم و دست به دعا نهادم، وقتی از مسجد باز می گشتم ماشین بزرگی مقابل خانه ام ایستاده بود!
سرعتم را زیادتر کردم تا ببینم چه خبرشده ؟
جلوتر رفتم شخصی سبزپوشی را دیدم که مقابله خانه ام ایستاده و منتظر من است.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: بفرمایید؟ رویش را برگرداند و گفت: کدخدا خسرو؟
گفتم: بله
گفت: این مواد غذایی را سردار سلیمانی برایتان فرستاده تا بین مردم محروم توزیع کنید. از خوشحالی نمی دانستم چه کنم، چند نفر را صدا زدم و همه را دست به دست آوردیم داخل خانه.
آرد و برنج و روغن و ماکارونی. آنقدر مردم نیازمند بودند که فردا وقت نماز همه اش تمام شده بود. من محبت کردن به مردم را از او آموختم.
راوی: کدخدا خسرو
📚: مالک زمان
#یاد_عزیزش_باصلوات