در مکتب شهادت در محضر شهدا سردار شهید رضا شکری پور🌷 دلهای بی کینه♥️ يه روز باهاش تندي کردم. رابطه مان شکر آب شد. چند وقتي بود نديده بودمش. گفتند: مجروح شده، رفتم همدان. به رفقا گفتم: هماهنگ کنند فردا هشت صبح بريم منزلش. صبح زود زنگ خانه را زدند. رفتم جلوي در، تعجب کردم! با عصاي زير بغلش ايستاده بود روبروم. بي اختيار همديگرو بغل کرديم. گفت: ديشب گفتند مي خواي بياي عيادتم. تصميم گرفتم من بيام ديدن شما. خيلي راحت عذر خواهي کرد. گفتم: بيشتر از اين شرمنده ام نکن، من مقصر بودم.