طلبیدی و به پابوس رسیدم با اشک
چشم خود را وسط صحن تو دیدم با اشک
خیره بر آینه کاری شدم و آب شدم
از خجالت! که چرا دیر رسیدم با اشک
سخت دلتنگ نجف هستم و هنگام اذان
زیر ایوان طلا آه کشیدم با اشک
تو غریب الغربایی و به یادت عمری-
زندگی را چه غریبانه چشیدم با اشک
باز هم تا که ببندم به ضریحِ تو دخیل
تکّه ای پارچه ی سبز بُریدم با اشک
حاجتم شوقِ برآورده شدن داشت اگر-
طرفِ پنجره فولاد دویدم با اشک
تا که از لطف تو بی واسطه دعبل بشوم
باز از بوته ی دل قافیه چیدم با اشک
لحظه ی ذکر توسل شد و ابیاتم را...
نه که با گوش! که این بار شنیدم با اشک
جمله ی «یأبن شبیبِ» تو پُر است از گریه
تا که روشن بشود شمعِ امیدم با اشک
روضه ی جدّ تو را در حرمت ضجّه زدم
آبرومند شدم تا که خریدم با اشک!
#مرضیه_عاطفی