طلبیدی و به پابوس رسیدم با اشک چشم خود را وسط صحن تو دیدم با اشک خیره بر آینه کاری شدم و آب شدم از خجالت! که چرا دیر رسیدم با اشک سخت دلتنگ نجف هستم و هنگام اذان زیر ایوان طلا آه کشیدم با اشک تو غریب الغربایی و به یادت عمری- زندگی را چه غریبانه چشیدم با اشک باز هم تا که ببندم به ضریحِ تو دخیل تکّه ای پارچه ی سبز بُریدم با اشک حاجتم شوقِ برآورده شدن داشت اگر- طرفِ پنجره فولاد دویدم با اشک تا که از لطف تو بی واسطه دعبل بشوم باز از بوته ی دل قافیه چیدم با اشک لحظه ی ذکر توسل شد و ابیاتم را... نه که با گوش! که این بار شنیدم با اشک جمله ی «یأبن شبیبِ» تو پُر است از گریه تا که روشن بشود شمعِ امیدم با اشک روضه ی جدّ تو را در حرمت ضجّه زدم آبرومند شدم تا که خریدم با اشک!