قسمت 70
چشماش به کف زمین بود که با صدای باز شدن در بالا گرفتشون:
-سلام.چه عجب باز کردی
بی تعارف واردشد:
-تعجب کردم این وقت روز کی میتونه باشه...
در رو پشت سرش بستم و به عقب برگشتم که با نگاه موشکوفانه اش به سر تا پام شدم...
گُر گرفته از طرز نگاهش..سریع گفتم:
-تا توبشینی من میرم لباس بپوشمو بیام
ورومو ازش گرفتم
که دستمو گرفت:
-نمیخواد بیا بشین زود میخوام برم
-آخه یه وقت مامان بیاد درست نیست اینجور!
چشمکی زد:
-تا مامان نیومده تمومه!!
گیچ نگاهش کردم چی تمومه!!!
دستمو مثل عروسکی همراه خودش کشید و روی تخت کنار خودش نشوندم..! حوله رو روی پاهای برهنه ام کشیدم
میدونستم بالاخره با این لحظه مواجه میشم....
کمی که به سکوت گذشت...
انگشتاشو لای موهای بازی داد...
کرخت وبی حس شده بودم...
هردو دستشو دور گردنم حلقه کرد..
دستامو مشت کردم....
سرشو روی صورتم خم کرد و چشماشو بست....
بازم نشد...بازم نتونستم خودمو راضی کنم ...که راه بیام...
صورتش مماس صورتمه...
نالیدم:
_سیاوش الان مامانم میاد...نمیتونم تحمل کنم
چشماشو که فاصله چندانی با چشمام نداره از هم باز کرد...
کم کم رنگ نگاهش عوض شد..
چشمای خمارش به چشمای عصبی تبدیل شد...
نفسشو توی صورتم رها کرد
وچنان از روی تخت بلند شد که صدای فنرش در اومد:
-تحمل چیو نداری؟تحمل منو؟شوهرتو؟انگار حرفامو روز نامزدی نشنیدی؟ گفتم گذشته هارو فراموش کنیم..اما انگار تو نمیخوای!
به روم خم شد چونه امو بالا گرفت:
-نمیخوای آره؟
سرم از صدای عصبیش در حال انفجار بود دستشو پس زدمواز سرجام بلند شدم قدمی به عقب رفت:
-چرا درک نمیکنی ؟چرا فقط به فکر خودتو احساسات خودتی؟!
نزدیکم شد :
-باشه این دفعه هم جستی..ولی دفعه های بعدی چی؟تا کی فرار؟
کمربند حوله رو دور کمرمو محکم کشید وگره زد:
-آخرش که من سر درمیارم به نفعته تا نفهمیدم خودت هرچی که هستو تموم کنی!
ونگاهی پر از خشم از اتاق بیرون زد ...
بابی حالی خودمو روی تخت انداختم ...
صدای کوبیده شدن در اومد...
دست خودم که نبودم...تقصیر دلم بود...دل صاحب مرده ام که خودش منو به اینجا رسونده بود...آهی کشبدم...
تنها کاری که این روزها از دستم برمیومد
**
-چرا نمیگید با مهساس یا نه؟
پشتشو کرد وبا قفسه لباسا ور رفت:
-یه بار گفتم بعد از اون دفعه من پای خودمو بیرون کشیدم
-خودتون هم جای من بودید همین کارو میکردید درضمن احسان خیال کرد کار احمده
پیراهنو به حال خودش رها کرد وچرخید:
-غزال خانم شنیدم که بسلامتی نامزد کردید پس چرا بیخیال نمیشید؟اینکه با مهسا باشه یا نباشه چه سود وزیانی واسه شما داره؟؟
واقعا ...چه سود وزیانی داره...جز اینکه به غم هام اضاف شه...ولی بی خبری هم خودش کلی درده:
-سود وزیانش پای خودمه یه کلام جواب میخوام آره یا نه؟؟
روی شیشه ویترین با انگشتاش ضرب گرفت وابرو بالا انداخت:
-پس پای خودتون!ما که هرچی شد گفتیم اینم روش!آره مهسا باهاشه،برگشته مشهد تا زمانی که بچه بیاد!!
خودمو آماده کرده بودم.. واسه شنیدن این حرف. ولی بازم...دل بی قرارم بی قرارتر شد.. از اینکه هنوزم دلم باهاشه...ویکی دیگه جای منه..کنارشه...وکنار منم کَس دیگری...
لبخندی به لب زدم وبه چشماش که با دقت نگام میکرد گفتم:
-ممنون که بالاخره جوابمو دادید فقط از قول من بهش بگید که خودشم هم عاشق نبود..با اجازه!
کیفمو چنگ زدم وبی حرف اضافه ای از مغازه بیرون زدم...
دیگه پوست کلفت شده بودم....
دیگه اشک وآهی در کار نبود..
یاد خاطراتمون افتادم....روزی که زیر بارون....بعد از اینکه پی به وجود شخصی به اسم مهسا برده بودم... وقتی که دستمو گرفت...وگفت "این قلب فقط جای توئه غزال شک نکن."
شاید هنوز هم..توی قلبش بودم ...ولی در کنارش چی؟؟؟بودم؟من نبودم ..مهسا بود...کسی که شاید صاحب آرزوهای منه....!!!
آه...
از همه ی این ضعف ها متنفر بودم...
کاش انقدر جنس ما زنها نرم ولطیف نبود...که شکستمون انقدر راحت باشه..
ادامه دارد...