نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این پا و آن پا می کرد. نانوا از چوپان پرسید: چرا انقدر نگرانی؟ چوپان گفت: گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام که نان بخرم. ترسم آن اسنگت که گرگ ها، شکمشان را پاره کنند. نانوا پرسید: چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده ای؟ چوپان گفت: سپرده ام اما، او خدای گرگها نیز هست. پیام اخلاقی: خدا ضامن تنبلی و بی مسئولیتی های ما نیست. 💕🧡💕