#خاطرات_بارداری🍓
#خاطرات_بارداری
#خاطره شماره ۴۶
سلام منم میخوام خاطره ی زایمانم رو بگم امیدوارم جالب باشه براتون !من و همسرم از فامیل دورهم میشیم من موقعی که نامزد شدم یه هفته مونده بود به تولدم که 18 ساله میشدم☺️ما حدود 7 ماه نامزد بودیم وچون همسرم پدرو مادر نداشت دوس داشت زودتر مراسم عروسی رو بگیرم بریم سر زندگیمون.
بگذریم ما حدود 4 ماه بود که ازدواج کرده بودیم وشوهری دلش بچه میخواست از من انکار از اون اصرار اخه من سنم کم بود وهنوز یه سال نبود که عروسی گرفته بودیم دوست نداشتم زود مادر بشم. هرشب موقع خواب حرف میزد تا بالاخره راضی شدم. بعد از اقدام من تا دوماه عفونت شدید گرفتم ونشد😢دقیقا یه ماه مونده بود به عید سال 93 که روزی که قرار بودپریود بشم دل درد شدیدی داشتم ونمیشدم دختر جاریم اومد خونمون بعداون جاریم اومد که گفت بریم دکتر حالت بد منم اماده شدم ورفتیم دکتر مرد بود بهم گفت احتمالا کیست داری که اینجوری حالت بده بعد دوتا آمپول و دارو داد وقتی اومدم خونه خیلی جالم بدشد خونریزی شدید داشتم تا بالاخره پاک شدم😉بعد اون اقدام کردیم دوباره 😋بعد موقع عید شد ومن به خاطر اینکه ماه قبل خیلی بد پریود شده بودم ازترس اینکه تو روستا حالم بد نشه به شوشو جان گفتم قرص جلوگیری بگیر من بخورم نمیدونستم باردارم وکسی هم نگفته بود که اقدام کردی نباید بخوری♀تو روستا هرکی منو میدید میپرسید بارداری منم با خیال راحت نه میگفتم حتی برادرشووقتی از قیافم فهمیده بود ♀وقتی از مسافرت برگشتیم منتظر شدم تا قرص تمام بشه ونشدم به یکی از جاریام گفتم اونم گفت شاید هورمونات به هم خورده صبرکن تا ماه بعد نشدی برو دکتر. بعد از اون یه ماه رو صبر کردم اما فقط لکای قهواهی دیدم اینقد سنگین بلند کردپ تادرست بشم نمیدونستم ضرر داره🤔بعد اون به خودم شک کردم اما بازم نفهمیدم تا اینکه حالم یه هفته خیلی بد میشد هرچی میخوردم بالا میوردمبعد به همسرجان گفتم برو ببیبی بگیر بزنم شاید باشم اونم میگفت نه نیستی وقتی بیبی رو زدم صبح زود بال دراوردم باور نمیکردم باشم از مامانم وهمه خجالت میکشیدم و😝وقتی به شوهرم گفتم گفت اول منفی بعد گفتم مثبته خیلی ذوق داشت ❤️رفتیم ازمایش وسونو بعد که رفتم سونو دکتر گفت تو تازه 4 ماه میشی چطوری نفهمیدی 😁دوران بارداری خوبی داشتم اما زایمانم
زایمانم پسرم ده روز دیر به دنیا اومد هروز زایشگاه بودم باهر دردی که میگرفت چون خیلی هم میترسیدم از طبیعی اما بالاخره بعد 9 روز که شب دهم میشد درد گرفت اما حدودای ساعت یک ونیم کیسه ابم پاره شد 😱من اول نمیخواستم به شوهرم بگم خودمو زدم به خواب اما انگار ناله میکردم باصدای نالم بیدار شد وگفت دردات شروع شده اگه اره بریم زنداداشم رو بگم بریم دکتر بعد تو همون لحظه رفت حموم منم تو حین درد حرصم دراومد که آش نخورده ودهن سوخته
بعد ساعت 3 رفتیم زایشگاه اما ازشانس من همهی تختای اتاق زایمان پر شده بود میگفت باید بری قم زایمان کنی تا اینکه جاریم گفت شما قبول میکنین اتفاقی برای بچش افتاد مقصر شما رو بدنه اونا هم گفتن نه وقبول کردن که من تا صبح تو نمازخونه دردبکشم تخت خالی شد بستری کنن 😔وقتی صبح تو حیاط شوشو رو دیدم گفت مگه تو درد نداشتی الان اینجا درد داشتم کمرم از وسط درد میکرد اما به رو نمیوردم تو هر شرایط لبخند میزدم 😂ساعت دو بود که بستری شد وقتی رو تخت خوابیدم انگار کمرم نصف شده بود بعد تا ساعت 5 همین طوری درد داشتم بعد یه دونه از ماماها کلی ورزش داد تا بتونم طبیعی بدنیا بیاد دیگه ساعت 11 اوج دردام بود چند سری زور زدم اما انگار موهاش زیاد بود گیر کرد نتونست لیز بخوره پایین چون خونریزی هم داشتم نتونست بدنیا بیاد واز درد زیاد خوابم میبرد یعنی بیهوش میشدم تا اینکه جاریم ومامانم اومدن پیشم وگفتن اگه نمیشه ببرین سزارین ♀بردن تو اتاق عمل همین که رسیدم یه نفر زایمان طبیعی داشت رفت اتاق زایمان ومن رو تخن منتظر موندم حدود 45 دقیقه اومد ومنو بازور از کمر بی حس کردن چون نمیتونستم بشینم دردم زیاد بود وقتی بیهوش شدم اولین باری که تیغ کشید رو فهمیدم وبالاخره پسرم ساعت 12 و ده دقیقه شب چهارشنبه بدنیا اومد 😍وقتی صدای گریه اش روشنیدم انگار دنیا رو بهم دادن وبعد اون به خواب عمیقی رفتم چون دوشب ویه روز نخوابیده بودم وخسته بودم !بعد که اوردن تو بخش به هوش اومدم پسرم رو دیدم خیلی ذوق کردم دوسداشتم تو بغلم نگهش دارم اما چون نصف شب بود مامانم گفت نمیخو اد بخواب از فردا همش پیشته !چه لحظه های قشنگی بود امیدوارم هرکی بچه نداره به زودی دامنش سبز بشه !شوهرم وقتی بچه رو دید گفت چقدر شبیه خودته پسر اوردی شبیه خودت !به عشق حضرت عباس اسم گل پسرم رو عباس گذاشتم که الان دنیای من و پدر شه !خانوما دعا کنین برام امیدوارم از داستان من خوشتون بیاد!راستی جاریم هم عمم که خیلی تو بار داری و زایمان هوای منو داشت.
@mama_bardari👶