#آخرین_عروس
#قسمت_نهم
#درد_عشق_را_درمانی_نیست‼️
فردا فرا می رسد ملیکا هوس طبیعت کرده است و می خواهد به دشت و صحرا برود.
او با همان کنیز مورد اطمینان از قصر خارج می شود. چند سواره نظام آماده حرکت هستند.
آنها حرکت می کنند، ملیکا راه میان بری را انتخاب می کند تا بتواند زودتر به سپاه برسند، آنها با سرعت می روند.
نزدیک غروب می شود، سپاه روم در آنجا اطراق کرده است. ملیکا می خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند.
او ابتدا به خیمه رومیان می رود. آنها مشغول آشپزی هستند و حواسشان نیست و باور نمی کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد.
ملیکا داخل خیمه ای می شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می کند. دیگر هیچ کس نمی تواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است.
او از خیمه بیرون می آید، یکی از کنیزان صدایش می زند که در آشپزی به او کمک کند.
هوا دیگر تاریک شده است. چند سربازی که همراه ملیکا بودند خیال می کنند که ملیکا امشب می خواهد در اینجا بماند.
صبح سپاه حرکت می کند، آن سربازها هر چه منتظر می شوند از ملیکا خبری نمی شود، نمی دانند چه کنند. به هرکس می گویند دختر قیصر روم کجا رفت همه به آنها می خندن و می گویند : «شما دیوانه شده اید؟ دختر قیصر روم در این بیابان چه می کند؟»
سپاه پیش میرود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک تر می شود.
ادامه دارد...
@man_montazeram