تعریف میکرد میگفت:
دیشب ساعت 11،تو اتاقم بودم، مامان دوستم زنگ زده، میگه فاطمه گفته امشب با شما بیرونه هر چی باهاش تماس میگیرم گوشیش خاموشه. میشه گوشی رو بهش بدین.
منم هنگ گفتم آره آره. فقط یکم ازم دوره. اومد میگم تماس بگیره باهاتون. قطع کرد
ترسیدم که کجارفته. میشناختمش اهل دروغ نبود. ضربان قلبم رفته بود بالا هر چی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد.
بدجور استرس داشتم. یک ساعت بعد بهم زنگ زد مامانش نمیدونستم چی بگم. جواب دادم یهو دیدم با هم دارن میخندن و گفتن که چالشه.
واقعا به کجا داریم میریممم😬
مردم سر خوشند ز دیوانگی خویش
#احوالات