سوره تکاثر آیه ۱ و ۲ اعراب عشیره گرا رو مخاطب قرار میده و میفرماید این طلب زیادی نفرات کردن شما رو کشته!
تا جایی که به قبر شمردن افتادید که ببینید کدوم قبیله پرجمعیتترید!
حالا با منطق شما چرا این پیامبر انقدر خودشون رو نقد میکنه مثل اینکه خودشم عربه اصلا چه سودی براش داره؟
سوره کوثر کوتاه ترین سوره قرآنه که در اون خداوند بزرگترین برکت به نام کوثر رو به پیامبر وعده میده
صحبت سر یه مولود دختره
دختری که خیر کثیری برای پیامبر به دنبال داره!
در جایی که دختر داشتن اصلا ارزش نیست بلکه سرافکندگی میاره
ژانت_ قضیه چیه؟
_پیامبر هر فرزند پسری که براشون متولد می شد بعد از یه مدت فوت می شد با مریضی با اتفاق
آخرین فرزند پسرش رو که در دفن میکنه و بر میگرده یکی از سران مشرکین به نام عاص بن وائل که خودش ۱۹ تا پسر داشت به پیغمبر طعنه میزنه میگه تو ابتری و نسل و دنباله نداری!
پیامبر خیلی دلش میشکنه و بعد این آیه نازل میشه
به پیامبر وعده داده میشه که قراره فرزندی به تو بدم که کثرت نصیبت بشه و اون فرزند حضرت زهرا بود که دختر بود
با وجودی که تو اون جامعه باور اینه که با پسر فقط نسل ادامه پیدا می کنه ولی خدا تعمدا برای شکستن این سنت یک دختر به پیامبرش می ده و میگه من میخوام به واسطه ی یک دختر نسل تو رو کثیر کنم و واقعا هم نسل پیامبر کثیر میشه
خب اگه حرفی نیست دیگه به نظرم باید بگیم
صدق الله العلی العظیم!
زیر لب صلواتی فرستادم و گفتم: خب... تموم شد
حالا وقت نظر دادنه
چطور بود؟
ژانت کمی پیشونیش رو خاروند: به نظرم به همین راحتی نشه اظهار نظر کرد
یا حتی رد کرد
کتایون فوری گفت:
_ولی تو که هنوز بحث رو تموم نکردی کلی آیه رو مسکوت گذاشتی گفتی بعدا توضیح میدم فکر نکن اونا رو یادمون رفته باید توضیح بدی
_اون که حتما
برای اینکه جواب تمام اون سوالات یکجا داده بشه باید آخرین مبحث رو هم شرح بدم
که در واقع کلیدیه که تمام اصول و منطق این مکتب و فلسفه و چیستی هستی رو به طور درست جانمایی میکنه
ما خیلی مفصله
به نظرم بمونه برای فردا
کتایون فوری گفت: مگه یادت رفته من فردا بلیط دارم؟
باید برم کالیفرنیا یه هفته هم نیستم!
_آها!
راست میگی
خب پس تو برو و برگرد بعدش...
خندیدم: بعدشم امتحانای من شروع میشه تا...
نگاهی به تقویم گوشیم انداختم:
تا شنبه دهم آگست
همونروز به نظرم خوبه
از جام بلند شدم تا چای نپتون حاضر کنم: راستی کتایون بالاخره با مامانت به کجا رسیدی؟ با بابات حرف زدی برای ایران رفتن؟ اصلا میبینیش؟
_اونکه اصلا!
نمیتونم برای ایران رفتن بهونه ای بیارم
اگر بگم میفهمه پیداش کردم!
اگرم بخوام برم نباید بهش بگم
دلیل هم نداره که بگم
ولی...
اخه خودمم آمادگیشو ندارم خیلی سختمه
الانم چند روزیه حرف نزدیم با هم!
_وا چرا؟
_قهریم مثلا! میگه تو احساس نداری دلت نمیخواد منو خواهرتو ببینی!
_به نطر من که راست میگه!
الان یعنی باهات قهره؟
_آره دیگه
نمیدونم چکار کنم نه دوست دارم پیش قدم بشم نه اون کوتاه میاد
اصلا شرایط منو درک نمیکنه
ولی به نظر من که تو اونو درک نمیکنی!
اصلا متوجه شرایطش نیستی!
متوجه دلتنگی هاش نیستی
فقط به فکر خودتی
یه توصیه میکنم جدی بگیر اشتباه منو تکرار نکن
نذار قهر طولانی بشه رابطه تون خراب میشه!
اونوقت سخت بشه آواربرداری کرد!
اخم کم رنگی کردم
چی گفتم!
سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم مقابل نگاه گنگ کتایون
چند ثانیه چشمهاش رو ریز کرد و بعد گفت: تو... تو یه چیزی
لعنتی چطور اینهمه وقت یادم رفت!
تو ام که اصلا به روی خودت نیوردی!
ژانت هم متعجب گفت: راست میگه
واقعا که...
قرار بود ماجرای خودتو برامون تعریف کنی!
_اولا من قولی بهتون ندادم!
ثانیا وقتی تعریف کردن گذشته ی آدما جالبه که قابل افتخار باشه
گذشته من حال خودمو هم بهم میزنه چه برسه بقیه
چه اصراریه آخه...
کتایون فنجونش رو از تو سینی برداشت:
یه جوری حرف میزنی حالا انگار چی هست!
از گذشته ی من و ژانت که ناراحت کننده تر نیست!
_گذشته ی تو و ژانت بیشتر جبر بود اما مال من... بیشتر اختیار!
_حالا مهم نیس دیگه نمیتونی قصر در بری یالا بگو ببینم چی به چی بود!
واضح بود که دست از سرم برنخواهند داشت!
من هم به ناچار فنجونم رو یک نفس سر کشیدم تا زودتر از موعد نامه اعمالم رو بگیرم و از رو مقابل اذهان قرائت کنم:
_ما خانواده مذهبی ای هستیم توی یه محله ی سنتی و مذهبی
خونه ما در واقع یه حیاط با دو تا ساختمون بزرگه که اولش یه ساختمون بوده و بعدها بینش تیغه کشیدن و تغییرات دادن
از وقتی که من یادم میاد با خانواده عموم یه جا زندگی کردیم تو همون خونه
من و داداشم رضا دو قلوییم و مامانم یکه زا بود ولی عمو و زن عمو که از پدر و مادر من بزرگترن دو تا پسر و یه دختر دارن!
رضوان و احسان و سبحان...
من از بچگی آدم کنجکاوی بودم
خیلی سوال داشتم اونقدر که اطرافیان حوصله شون سر میرفت
درباره همه چیز...