که توصیف کردنش سخت میشه
_میفهمم
_ضمنا سهمش هم از بقیه در این بلا بزرگتره
نحوه شهادت ایشون خیلی خاصه
_چطور؟
_با اینکه عباس(ع) مرد جنگی بود
ولی چون آب رو روی حرم بسته بودن و زنها و بچه ها دچار تشنگی شده بودن اباعبدالله ازش میخواد آب بیاره
ایشون هم برای آوددن آب میره اما دستهاش رو قطع میکنن و به چشمهاش تیر میزنن و بعد با عمود فرقش رو میشکافن
همونجا کنار فرات شهید میشه
بخاطر همین مزارش دورتر از بقیه ست
نزدیک فرات
بقیه شهدا رو امام حسین برگردوند سمت خیمه ها که میشه فضای فعلی حرم امام حسین
اما ایشون چون هم بدنش مقطع بود و هم نمیخواست برگرده، برنگشت و همونجا دفن شد
_نمیخواست؟
چرا نمیخواست؟!
بغض کردم: چون... شرمنده بود
بچه ها از عموی جنگاور و قهرمانشون انتظار داشتن براشون آب بیاره ولی...
نتونست...
برای همین نخواست پیکرش برگرده
ضمنا نقل شده ایشون با اینکه خودش وارد رود شد آب نخورد و فقط مشک رو پر کرد بخاطر اینکه نمیخواست قبل از بچه ها آب بخوره
برای همین در فرهنگ عاشورا این شخصیت تبدیل شده به اسطوره وفا و ادب و جوانمردی
آخرین لیوان رو هم توی آبچکون گذاشتم و گوشی رو برداشتم
نمیدونم کجای نوحه بود
بستمش و برگشتم به اتاق
حتی ندیدم ژانت چه واکنشی نشون داد
فقط دلم میخواست غرق تنهایی خودم اشک بریزم
دلم عجیب تنگ بود!
...
یک هفته دیگه همین حال ادامه پیدا کرد
نه از درس چیزی میفهمیدم و نه از روزهایی که میگذشت
نه از احوال بچه ها
خودم بودم و خودم و حسرت
کاش میشد خودم رو حبس کنم و تا اون روز از تنهایی خودم بیرون نیام
طاقت هیچ هوا و فضایی رو نداشتم
دلم فقط چیزی رو میخواست که نبود
هیچ حواسم نبود سوالات ژانت چند روزیه که تموم شده
تعطیلات اخر هفته که رسید ژانت دنبال بهانه ای بود تا حرف بزنه ولی انگار نمیتونست
تعجب کرده بودم چون همیشه راحت سوالهاش رو میپرسید
شنبه صبح سر میز صبحانه پرسیدم: ژانت از دیشب انگار یه چیزی میخوای بگی ولی نمیگی
چی شده؟!
لبخندی زد: پس هنوز ما رو میبینی؟!
لبخندی زدم و عمیق نفس کشیدم:
ببخش عزیزم
حالا بگو ببینم چی شده
_میخوام...
خب میخوام باهم بریم مسجد امام علی
اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد
اخم کم رنگی بین ابروهام نشست:
بریم مسجد چکار کنیم فعلا که مناسبتی نیست!
تکه نانی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت
سر بلند کرد و عسلی های نم دارش رو مطمئن بهم دوخت:
میخوام... میخوام شهادتین بگم!
هم من و هم کتایون همزمان صاف نشستیم
انگار شوک الکتریکی سنگینی از این جمله به هر دومون وارد شد
مطمئن بین ما چشم چرخوند:
چیه؟
واضح نبود؟!
میخوام مسلمان بشم
ایرادی داره؟!
کتایون زودتر از من از شوک خارج شد و به حرف اومد:
چی داری میگی ژانت حالت خوبه؟!
تا حالا هر کار کردی فان بود و خوش گذشت ولی الان مثل اینکه پاک زده به سرت؟!
با اخم جواب داد:
متوجه منظورت نمیشم کتی
مشکل کارم چیه؟!
چشمهای کتایون هرلحظه بازتر میشد:
واقعا لازمه برات توضیح بدم؟
نمیفهمی چه بلایی سرت میاد با اینکار؟
لابد میخوای حجاب هم بذاری!
_بله چه ایرادی داره
_اولین ایرادش بیکار شدنته
بعدم زندگی سخت و تحت فشار
اصلا برای چی باید اینکارو بکنی
تو همینجوری هم که هستی داری خدا رو میپرستی حتما باید خودتو انگشتما کنی؟
_کتی من نمیتونم مثل تو نسبت به ادراکاتم بی تفاوت باشم!
من یه چیزایی رو این مدت درک کردم که منو به این تصمیم رسونده
ما کلی حرف و استدلال شنیدیم قرآن خوندیم
هیچ ایرادی توی اون کتاب نبود کلی حرف جدید و متفاوت توش بود
من با یه فلسفه جدید آشنا شدم که جای دیگه ای ندیدم
خب چرا به سمتش نرم؟
بخاطر اینکه دنیا بلوغ این رو نداره که این نعمت رو درک کنه؟
خب نداشته باشه
من این شجاعت رو دارم که با تمام سختی هاش این لذت رو بپذیرم
من از این فلسفه و این منطق و این احساس متفاوت دارم لذت میبرم
ضحی رو ببین
پس اون چطور زندگی میکنه؟
اینهمه مسلمان رو دو هفته پیش تو مسجد نیویورک ندیدی؟
اونا چطور زندگی میکنن؟
اونا کار نمیکنن؟!
کتایون عصبی از جاش بلند شد:
تو حالت خوب نیست ژانت دچار هیجان کاذب شدی
امیدوارم وقتی به خودت میای همه چیزتو نابود نکرده باشی
ژانت لبخندی عصبی تحویلش داد:
تو میتونی با این حرفا خودتو گول بزنی ولی من رو نه
دست ژانت رو گرفتم: لطفا بحث نکنید بچه ها
خواهش میکنم
کتایون مثل مارگزیده ها به اتاق برگشت و ژانت با حال گرفته نگاهش رو داد به من:
میبینی چطور برخورد میکنه؟
مسلمان شدن من به کی آزار میرسونه؟
مگه من حق انتخاب ندارم؟
نگاهم رو روی صورتش چرخوندم:
ژانت!
تو درباره تصمیمت مطمئنی؟
_معلومه
اگر مطمئن نبودم که نمیگفتم!
_منظورم اینه که...
میخوای یکم بیشتر به تمام تبعاتش فکر کنی؟
کلافه دستش رو از دستم بیرون کشید:
نمیفهمم چی میگی ضحی
فکر میکردم حداقل تو از تصمیمم استقبال میکنی!
فکر میکردم حتما کمکم میکنی
من بعد از هفت ماه تحقیق به این تصمیم