روی صندلی خالی روبه روی من و کنار ژانت نشست: سلام لبخندی زدم: سلام مهندس ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه ست بقول خودت خیلی بده آدم آن تایم نباشه! همونطور که محو ظاهر ژانت بود بی تعارف گفت: نمیخواستم بیام ولی... دلم نیومد پس کار خودتو کردی؟ الان راحتی دیگه نه؟! ژانت که گوشش از توصیه های من پر بود لبخندی زد و شمرده گفت: کتی جون من با صحت عقل و اطمینان کافی این تصمیم رو گرفتم پس ازت خواهش میکنم دیگه دراین باره هیچ حرفی نزنیم و شاممون رو بخوریم کتایون عصبی لبهاش رو جمع کرد: باشه باشه و بعد زیر لب به فارسی غرید: هر غلطی دلت میخواد بکن به من چه اصلا! ژانت با اخم ملیحی پرسید: چی گفتی؟ چشم غره ای نثار کتایون کردم و رو به ژانت رفع و رجوع کردم: هیچی عزیزم مثل همیشه چرت و پرت! به چشم غره ی متقابلش توجهی نکردم و به پیش خدمت اشاره کردم تا جلو بیاد و سفارش سرکار رو تحویل بگیره! چشمی بین خطوط منو چرخوند و با غیض گقت: دلم میخواد بهت ضرر بزنم شماره ۱۷ من و ژانت نگاهمون گره خورد و با خنده گفتیم: خاویار! .. _خب بشین روی تخت خوب به حالات من و نحوه ی ادای حروف و کلمات دقت کن اون متنی که دستته رو به ترتیب نگاه کن و با جملات من مطابقت بده میتونی فعلا موقع نماز خوندن همین کاغذ رو دستت بگیری تا حفظ بشی با دستمال آثار آب وضو روی صورتش رو خشک کرد و کاغذ رو مقابل صورتش گرفت: خب من حاضرم شروع کن توجهی به کتایون که به چارچوب در تکیه داده بود و نگاه عاقل اندر سفیهش رو بین من و ژانت میچرخوند نکردم و روی سجاده ایستادم: اول نیت نمازت رو توی دلت یا روی زبان ادا میکنی هر نمازی که هست یادت که نرفته هر کدوم مال چه وقتی بود و چند رکعت بود؟! _نه نه... یادمه _خب مثلا من الان میخوام نماز مغربم رو بخونم با خودم نیت میکنم سه رکعت نماز مغرب میخوانم، واجب، قربتا الی الله تکرار کرد: قربةً..؟! _قربة الی الله یعنی برای نزدیکی به خدا اونجا نوشتم خط اول بعدش تکبیر میگی و شروع میکنی نگاه کن؛ زیر لب نیت کردم و قامت بستم: الله اکبر تمام مدتی که نماز میخوندم هر دو با دقت تمام و در سکوت تماشام میکردن نماز که تمام شد ژانت گفت: حالا بذار با هم نماز بخونیم هر چی تو گفتی منم تکرار کنم الان من هنوز... نماز مغرب و عشای امشبم رو نخوندم... درسته؟! _آفرین درسته باشه ولی... من چادر نماز دیگه ای ندارم فقط یه جا نماز جیبی دارم دست بردم توی کیفم و جانماز رو مقابلش گرفتم نگاهی کرد و گفت: _خیلی دلم میخواد مثل تو مهر و سجاده بزرگ داشته باشم مخصوصا چادر نماز _باشه پس فعلا این سجاده و چادر من رو داشته باش من سعی میکنم یکی برات جور کنم و بعد پسش میگیرم فوری مانع در آوردن چادرم شد: نه... نمیخواد همین کوچولو خوبه تا یکی بخریم! لبخندی به روش زدم: نمازای اولته اینجوری بیشتر بهت میچسبه مقاومت نکن که میدونی حریفم نمیشی! با لبخند چادر رو از دستم گرفت: یه دونه ای ضحی! کتایون تک سرفه ای کرد: نه بابا میبینم که خیلی داره خوش میگذره! ژانت رو به کتایون چرخید و صادقانه گفت: آره خیلی کاش تو هم این حس رو تجربه میکردی با اشاره ریز من حرف رو عوض کرد: منظورم اینه که خیلی چیزا فقط با تجربه درک میشن خب... حالا اگر برات مهمه تو هم یه دونه ای هر کدومتون فقط یه دونه اید دیگه! بی توجه به دلجوییش کتایون رک گفت: تو که مسیحی معتقدی بودی و مسیح و مریم برات خیلی مقدس بودن چطور انقدر راحت دینت رو کنار گذاشتی و داری نماز میخونی! ژانت اخم کمرنگی کرد: من دینم رو کنار نگذاشتم اسلام که منکر مسیح و مریم نیست خیلی هم بهشون احترام میگذاره من چیزی رو از دست ندادم بلکه چیزهای جدیدی به دست آوردم چادر دوخته شده رو تن کرد: بهم میاد؟ نگاهی به چهره ی آرومش میون پارچه ی یکدست سفید چادر انداختم: خیلی خندید: ممنون حالا بخونیم؟ سر تکون دادم: بخونیم نماز که تمام شد کتایون توی اتاق نبود خواستم صداش کنم که دست ژانت حلقه شد روی دستم: میگم من یکم استرس دارم یه چیزی بگو که آرومم کنه! _چی بگم؟ اصلا چرا استرس داری؟! _خب فردا باید برم سرکار اولین روز کاری با حجاب اصلا نمیدونم چه برخوردی باهام میکنن _اگر خیلی سختته میتونی تقیه کنی یعنی به کسی نگی مسلمان شدی و با همون شال و کلاهت حجاب بذاری لبخند زد و سر تکون داد: نه نه من میخوام همه بدونن مسلمان شدم! از چیزی نمیترسم فقط خواستم یه چیزی بگی که آرومم کنه با لبخند میون دو ابروش رو بوسیدم خوب میفهمیدم چه حالی داره طول میکشه تا مثل من پوست کلفت کنه و بی توجه به برخورد دیگران روشش رو زندگی کنه پیشونیش رو با انگشت شستم نوازش دادم: میدونم که خیلی سخته ولی یادت نره آدما تا کار سخت نکنن، آدم نمیشن یادت نره الگوها سخت ترین کارها رو انجام دادن که این سختی ها مقابلش هیچه! اگر به اینکه داری به الگوهات نزدیک میشی فکر کنی از سختی هات هم لذت میبری ✍ادامه دارد. . . @man_montazeram