._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برسیم نجف با قیمت کمتر می تونی بخری لبهاش رو پایین داد: دلم نمی خواست خانوادت منو اینجوری ببینن ببین این پیراهن خیلی کوتاهه مثل لباس تو بلند نیست پس تو چادرتو بهم بده خودت توی نجف یکی بخر پولشم ازم بگیر! لبخندی زدم: این یه مورد رو دیگه شرمندم من بدون چادر راحت نیستم! کتایون کلافه گفت: واسه چندرغاز بیشتر بحث نکنید میبینی که خانوم اصرار دارا بخر براش همینجا آهسته تر رو به ژانت گفت: حسابتو پرکردم تو نجف با کارت خودت برو صرافی پولت رو چنج کن دست کرد توی کیفش: اینم واسه چادرت اینجا مغازه‌ها دلار قبول می‌کنن ژانت با ذوق گفت: ممنون پس زودتر بخورید بریم بخریم دیگه نیم ساعت دیگه باید تو هواپیما باشیما! ... جلوی آیینه بوتیک چرخی زد و رو به من گفت: بهم میاد؟ گفتم: خوبه ولی اگر برای پیاده‌روی میخوای لبنانی راحتتره دوربینت هم توی گردنت باشه اذیتت نمیکنه جده رو از روی سر برداشت و لبنانی تن کرد: چطوره؟ نگاهی به کتایون کلافه و منتظر ایستاده انداختم و گفتم: خوبه بگیر زودتر بریم پرواز می پره جا می مونیما! ... همین که روی هواپیما بلند شد ژانت پرسید: میشه دقیق تر بهم‌ بگی چه کسانی همسفرمون هستن؟ _دختر عموم رضوان رو که میشناسی به اصافه داداشم رضا و احسان و سبحان داداشای رضوان و خانم سبحان حنانه و برادر خانم سبحان حسین آقا! _آها پس بجز ما دوتا خانم دیگه هستن و چهار تا آقای دیگه راستی چرا برادر همسر پسر عموت با شما میاد تو که گفتی فقط خانواده خودم همرامونه! لبخند پهنی زدم: خب اونم جزئی از خانواده ماست دیگه یعنی میخواد که بشه! آهسته تر گفتم: البته اگر خر شیطون بذاره! چشمهای گردش رو که دیدم با ذوق گفتم: این برادر حنانه چند ماهی میشه خواستگار تحفه ماست باز قیافه اش گردتر شد گفتم: بابا رضوان با لبخند گفت: آهان جدی؟ _آره شاخک های کتایون تیز شد و سرش رو بلند کرد: خب حالا چرا خر شیطون نمیذاره؟! _چه بدونم دیوونه شده! سر لج افتاده با من میگه من از تو کوچکترم تا تو شوهر نکنی شوهر نمی کنم! _وا چه ربطی داره؟ _بهونشه میخواد منو بذاره تو منگنه حالا بذار ببینمش دارم براش! کتایون لبخند خبیثی زد: پس چه گیس و گیس کشی ببینیم امشب! سر که برگردوندم از دیدن قیافه ی در حال انفجار ژانت گریه ام گرفت! یعنی همه این جملات رو به فارسی به زبان آوردیم و الان دوباره باید ترجمه شون کنیم؟! ... قدمهام رو محکم برمیداشتم تا لرزش پاهام به چشم نیاد از لحظه ای که اعلام شد وارد آسمان نجف شدیم چیزی ته دلم سقوط کرد و غوغا به پا شد از هیجان و اضطراب این ملاقات بعد از سالها قلبم توی دهنم می زد و دستام سرد و عرق کرده می لرزید از فرودگاه که خارج شدیم هوا رو با دم عمیقی گرفتم و بغضم شکست هوا هوای خوش وصال بود هوایی که رطوبت ناشی از بارش چند ساعت قبلش خواب رو از سرم می پروند و مطمئنم میکرد که بالاخره، رسیدم... نگاهی به ژانت خوشحال و کتایون گرفته انداختم و به تاکسی سفید رنگی اشاره کردم: بچه ها سوار شید رو به راننده نام و آدرس هتل رو دادم و سوار شدم نگاه به چهره ی شلوغ و پر رفت و آمد و مشکی پوش شهر چشمهام رو دائما پر و خالی میکرد نوحه ی ملایم تاکسی هم مزید بر علت شده بود و صدای نوحه هایی که گاهی از خیابون می اومد و بوی اسپندی که گاهی به مشام میرسید و دیدن زائرای پیاده ای که هر کدوم ظرف غذایی به دست خیابون ها رو زیر پا میگذاشتن ژانت مدام سوال میپرسید و من سعی میکردم با حوصله جواب بدم اما دلم جای دیگه ای بود مثل پرنده ای که هر آن منتظر باز شدن در قفس باشه، منتظر بودم... منتظر رسیدن... تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید بی هوا ترمز زد و با دست به ساختمان جمع و جوری اشاره کرد و با لحن غلیظی که سخت میفهمیدمش گفت هتلی که میخواستید اینجاست... قلبم از سینه فرار کرده و به گلو پناهنده شده بود از تصور دیدن دوباره عزیزانم بعد از اینهمه سال از چطور مواجه شدن باهاشون و از حس نفس کشیدن در نزدیکیِ آرزوی شب و روزم! آروم پیاده شدم و ماشین رو به سمت صندوق عقب دور زدم تا چمدون و کوله ها رو تحویل بگیرم راننده اونها رو جلوی پام روی زمین چید و سوار ماشینش شد و رفت برگشتم سمت بچه ها: بیاید بردارید دیگه منتظر چی هستید؟ کتایون اشاره ای به صورتم کرد: بابا تو دیگه کی هستی نیای گریه میکنی بیای گریه میکنی! دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم: بیا چمدونتو بردار انقد حرف نزن! جلو اومد اما قبل از اینکه دستش بره سمت چمدونش صادقانه گفت: من یکم خجالت میکشم بیام و فامیلاتو ببینم مطمئنی هیچ هتلی خالی نیست که... چمدونش رو بدستش دادم: بگیر اینو خدا شفات بده این هتل با هتل دیگه چه فرقی میکنه بیا دیگه ژانت... ژانت هم که انگار شادیش تبدیل به اضطراب شده باشه گفت: منم یکم خجالت میکشم! _آدم ندیدید تا حالا؟! اینام آدمن دیگه خجالت یعنی چی؟!