نگران نباشید حواسم بهتون هست تو این شلوغی صد معبر نکنید بجمبید کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم بقیه هم پشت سر پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم دستهام میلرزید به سختی شمارش رو گرفتم کمی طول کشید تا جواب داد: سلام آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی! دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم: سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم تو کجایی؟ _من حرمم رسیدید؟! نفس عمیقی کشیدم: آره الان لابی هتلیم! حرارت به صداش دوید: ما الان برمیگردیم خانوما هتلن بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا _ممنون پس فعلا _میبینمت‌ تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟ ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم اصلا نفهمیدم چطور بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم فقط لحظه ای رو درک کردم که محکم بغلش کردم و اشکهام با شدت روی شونه هاش چکید اون هم مثل من عمیق نفس میکشیدیم تا صدای گریه مون بلند نشه طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود! ولی مهم نبود... هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم از پشت شونه هاش باز شدن در آسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت: اجازه میدی مام ببینیم دختر عموتو یا نه؟! رضوان بین گریه خندید و رهام کرد: بیا ارزونی خودت تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد! حنانه جلو اومد و من با لبخند بغلش کردم: سلام عزیزم... فوری از بغلم بیرون اومد و رو به رضوان گفت: آره از آسانسورو ول کردن و تو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه دیگه بریم بالا به اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن! نگاهش که پشت سرم مکث کرد تازه یادم به بچه ها افتاد خجالت زده برگشتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و پیش آوردم: ببخشید بچه ها رضوان، حنانه جان؛ ایشون ژانته ایشونم کتایون دوستام... رضوان تتمه اشکهاش رو با آستین گرفت و با مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد: سلام خیلی خوش اومدید ببخشید که معطل شدید بریم بالا و به آسانسور اشاره کرد همونطور که قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست و پا شکسته حال و احوال میکرد آسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورتر حنانه با کارتی که توی دستش بود در اتاق رو باز کرد خسته وارد شدیم و وسایلمون رو بین تخت ها روی زمین رها کردیم کتایون بالاخره به حرف اومد: بببخشید که باعث زحمت شدیم رضوان فوری جوابش رو داد: نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید خوشحالمون کردید ما از اولم دو تا اتاق گرفته بودیم برای خانوما و آقایون اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بود همونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم: بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه رضوان ببخشیدی گفت و حنانه ناله کوتاهی کرد‌: وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست ممکنه نفهمم چی میگید! رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت‌: من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟! حنانه لبخند مرموزی زد و با بدجنسی گفت: هیچی زن داداش! تا تو هستی من غمی ندارم! رضوان سرخ و سفید شد و من و کتایون لبخندمون رو خوردیم و ژانت همچنان کلافه خیره نگاهمون میکرد! از ترس خشمش جدی گفتم: از این لحظه فارسی صحبت کردن ممنوع! خوبه؟! لبخندی زد و چیزی نگفت رضوان کنارم نشست و رو به ژانت گفت: دونفری که حرف میزنیم فارسی مجازه؟! ژانت با خجالت گفت: من که چیزی نگفتم راحت باشید! رضوان با مهربانی گونه ش رو بوسید: ماشاالله چه نازی! راستی تبریک میگم بهت بابت تشرفت به اسلام خیلی خوش اومدی! بالاخره سگرمه های ژانت باز شد و با خرسندی لبخند زد: ممنونم رضوان دستم رو توی دست گرفت و آهسته تر مشغول صحبت شد: خب چه میکنی بی وفا بلاد کفر خوش میگذره که جلای وطن کردی؟! اخمی کردم: به نظر خودت چی‌؟ _پس مرض داری که خون ما و خودتو توشیشه کردی؟! سالی یه بارم نمیشد سر زد؟! _چو دانی و پرسی سوالت خطاست! _تمام درد منم همینه که تو با گره های ذهنی مسخره ات الکی تولید مشکل میکنی‌! وگرنه کی به کار تو کار داره دیوانه‌! _باید جای من باشی تا بفهمی! _بابا دیگه که گذشت هم اون ماجرا فراموش شد هم عمو حالش خوبه هم تو الحمدلله الان از ما خیلی جلوتری دیگه تمومش کن لوس بازی رو! قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم گوشیش توی دستش لرزید