مثلا بگن فلان نژاد یا طبقه اجتماعی نیان!
همچین شرطی که نداریم
پس همه اگر بخوان، میتونن بیان
رضوان نگاهی به ساعتش انداخت:
تا اذان چیزی نمونده بریم تو صحن بشینیم؟
فوری گفتم: آره آره بریم
بلند شدیم و با همون شرایط قبلی خودمون رو به در ورودی صحن رسوندیم و از غلغله جمعیت گذشتیم تا بالاخره گوشه صحن اندک جایی برای نشستن پیدا کردیم
همین که نشستیم ژانت با حسرت گفت:
کاش دوربینمو نمیگرفت
میخواستم عکس بگیرم از اینجا
گفتم: عزیزم اینجا حریمیه که مردم با خیال راحت توش تردد میکنن دوربین متفرقه راه نمیدن
اگر وقت دیگه ای از سال بود شاید میتونستیم اجازه بگیریم ولی الان زیادی شلوغه
سکوت شد و نگاهم به ایوان طلا گره خورد
کمی که گذشت کتایون آهسته پرسید:
تو واقعا تصور میکنید کسی که از دنیا رفته میتونه بهت کمک میکنه؟!
نگاهم دوباره برگشت روی ایوان:
مرده کسیه که اثرگذاری نداره
یکم چشم بگردون
این وقت صبح
اینهمه آدم به عشقش بیخواب اینجا نشستن
آخه مگه میشه یه مرده اینهمه محبت بازنشر کنه؟!
چیزی که دیدم رو که نمیتونم منکر بشم
دوباره پرسید: چی دیدی؟!
_اثرش رو
بارها و بارها
همین خود تو
کتی چرا اصلا از خودت نمیپرسی من اینجا چکار میکنم؟
هیچ وقت تو زندگیت فکر میکردی پات یه همچین جایی باز بشه؟
خانوم BMW سوار لاکچری پوشِ لاییک!
تو اینجا چکار میکنی این وقت صبح؟!
تو حرم امیرالمومنین؟
کی تو رو تا اینجا آورده؟
کلافه نگاهش رو ازم گرفت و به ایوون داد: بیخود اوهامتو تو مغز من فرونکن
من با اختیار خودم اومدم
خندیدم:
مثل اختیار یه بچه وقتی دستش تو دست پدرشه!
ورجه وورجه هاش رو میکنه و فکر میکنه مختاره ولی مسیر حرکت از پارک تا خونه رو پدرش انتخاب میکنه
تو با اختیار خودت برای چی اومدی اینجا؟
بجای جواب دادن به سوالم گفت:
تو گفتی اون پدر شماست
نه پدر من
لبخندی زدم: پدر کائناته
حتی چوب و سنگ و خاک
لقبش ابوترابه چون پدر خاک و حیات خاکیه
تو هم یه خاکی هستی مثل ما
مگه جز اینه؟
_من اگر پدری داشتم باید حضورش رو حس میکردم
_گیرنده های حسی روح با جسم فرق دارن
شاید نبینی و نشنوی و لمسش نکنی
ولی اثرش رو حس میکنی...
تو چجوری اومدی اینجا؟
به واسطه آشنایی با من
من از کجا با تو آشنا شدم؟
تو یه اتفاق خیلی خیلی خیلی بعید!
چند درصد احتمال داشت من توی نیویورک دقیقا خونه رفیق تو رو اجازه کنم
چند درصد ممکن بود رفیق تو با وجود داشتن دوست پولداری مثل تو عزت نفس به خرج بده و بجای پول قرض گرفتن ازت علی رغم میل باطنیش خونه رو اجاره بده
چند درصد ممکن بود اون روز تو دقیقا ژانت رو بیاری بیمارستان ما و بعد راه بیفتی بیای بانک خون و هیچکسم جلوتو نگیره و بعدم من عدلی همونموقع پاشم بیام اونجا؟
اگر نمونه م اون لحظه تموم نشده بود یا کار آخرم خراب نمیشد و نیاز به تکرار نبود، تمام این هشت ماه پاک میشد و تو الان تو آمریکا توی قصر پدریت زندگیتو میکردی مثل بقیه ی این ۲۵ سال
حتی اون آرزوی پیدا کردن مادرت هم محقق نمیشد!
اصلا من فکر میکنم مادرت رو برات پیدا کرد تا تو فقط تا اینجا بیای و ببینیش
رو گرفت و سرش رو روی پاهاش گذاشت:
بیخود احساساتیم نکن اینا همش اتفاقه اتفاق
همین...
_چقدر این احتمالات اپسیلونی رو بهم گره میزنی و خودت رو گول میزنی و بعد میگی ندیدم نبود؟!
واقعا همه این اتفاقات سلسله وار پشت هم طبیعیه؟!
من اصراری به پذیرش تو ندارم
فقط دیگه نمیتونی بگی کسی به من چیزی نگفت یا کمکم نکرد
این اتفاق نادر بود
تو رو از آمریکا آورده عراق فقط بخاطر اینکه ببینی و باورش کنی!
اگر نمیخوای ببینی در این مورد مختاری
اما دیگه خودتو به در و دیوار هم نزن و گله نکن!
همونطور زانو بغل کرده پرسید:
یعنی همین دلیل برای باور کردنش کافیه؟!
_دلیل باور کردنش منطقشه
این چیزی که تو داری میبینی محبت پدرانشه که شامل حالت شده
که برای هرکسی یه شکلیه
ولی من که تاحالا این شکلیش رو ندیده بودم!
شاید تلافی اینهمه سال بی مادری بود! نمیدونم شایدم...
صدای اذان توی صحن پیچید و جمله ی بعدی توی دهنم ماسید
چشمهام رو بستم و اولین دعایی که از دلم گذشت رو از خدا خواستم
و بعد دومی و سومی و چهارمی
اینجا جایی بود که تمام دعاها مستقیم به دست خدا میرسید...
رو به رضوان که با ژانت مشغول صحبت درباره معماری گنبد و گلدسته بود پرسیدم:
تو صحن هم جماعت میخونن؟
_آره... یعنی فکر کنم!
***
با حال خوش پیاده روی توی خنکای سحر وارد اتاقمون شدیم و لباس عوض کردیم
توی تختهامون که دراز کشیدیم حنانه گفت:
حاج آقا گفت صبح ساعت ۸ دیگه راه بیفتیم
ژانت با هیجان گفت: آخ جون پیاده روی
و من ساعدم رو عصای سرم کردم و روبه حنانه با لبخند پرسیدم:
حاج آقا صداش میکنی شوهرتو؟
با لبخند خجولی گفت:
خب حاجیه دیگه چی بگم؟
رضوان فوری گفت:
آره بابا این دوتا اونقد پاستوریزه ان که نگو
البته تو روی ماها!