برم ادامه روایت... داستان غسل رو نمیگم، خودتون برید بخونید،نمیخوام وارد روضه بشم، دستم طاقت نوشتن ندآره💔 وقتي اومدن دنبال ِ سلمان،سلمان ميگه: •من وقتي اومدم از خونه بيرون،سلمان قريب به 300 سال سن داره،يه پير مرد وقتي از خونه بياد بيرون يواش يواش راه مياد، اما بچه مي دوه، ديد حسن و حسين دارن با عجله مي دون، سلمان صدا زد آقا زاده ها صبر كنيد من پا به پاتون نمي تونم بيام،آهسته بريد منم بيام، حسن برگشت گفت: سلمان بابام داره مي ميره🥀