یه‌داستان بگم براتون و تمام... انسان محترم و ثروتمندی بود بهش یک کلمه فرمود : « تواضع کن ای محمد. » با خودش گفت چرا امام چنین حرفی به من زد ؟! مثل اینکه در زمینه تواضع مشکل دارم . . . به شهر‌خودش کوفه برگشت یک سبد خرما با یک ترازو خرید و دم در مسجد جامع نشست و شروع کرد به فریاد زدن : « خرما داریم خرما می فروشم ..! بیا خرما » قومش متوجه کارش شدن بهش بابت عملش اعتراض کردن که ای محمد ما به وجود تو افتخار میکنیم چرا با این کار خودت رو ذلیل میکنی ؟! حتی نوکرهای تو خرما فروشی نمی‌کنن. . محمد گفت : « مولای من به من امر کرده ، با او مخالفت نمیکنم .» قوم دوباره به او اعتراض کردن که از این کار دست بکش محمد گفت : « من باید این سبد خرما رو تا آخر بفروشم .» بعد از تموم شدن سبد خرما قوم از ترس اینکه بیشتر از این آبروشون بره محمد رو به سر زمین کشاورزی بردن. ربط‌داستان به‌جریان چی‌بود؟ شما‌بگین https://harfeto.timefriend.net/16469950528362