اگه فکر میکنید کمکی از دستم بر میاد خیلیخوشحال میشم انجام بدم...
.
.
.
یه روز یه جوونی
اومد پیش یه عالم بزرگ گفت:
من هرکاری میکنم نمیتونم
نگاهمو کنترل کنم!
عالم گفت:
این کوزه شیر رو بذا رو دوشِت و به فلان مقصد برسون!
ولی مواظب باش از دستت نیوفته!
یه نفرم مامور کرد..
که اگه جوونه کوتاهی کرد و
ظرف شیرو ریخت؛
حسابی تو جمع خوار و خفیفش کنه و...جوون که از ترس اینکه نکنه
توی جمع ابروش بره..
شش دنگ حواسش به ظرف شیره بود،
و به سلامت به مقصد رسید!
رفت پیش عالم و گفت:
اینم از ظرف شیر که سالم بردم!
عالم ازش پرسید:
توی راه چشمت ب نامحرمی خورد؟!
گفت:
راستش اونقد حواسم جمعِ
کوزه شیر بود که اصلا کسیو ندیدم!
فقط و فقط خواستم
شیر رو سالم برسونم...