اگه فکر میکنید کمکی از دستم بر میاد خیلی‌خوشحا‌ل میشم انجام بدم... . . . یه روز یه جوونی اومد پیش یه عالم بزرگ گفت: من هرکاری میکنم نمیتونم نگاهمو کنترل کنم! عالم گفت: این کوزه شیر رو بذا رو دوشِت و به فلان مقصد برسون! ولی مواظب باش از دستت نیوفته! یه نفرم مامور کرد.. که اگه جوونه کوتاهی کرد و ظرف شیرو ریخت؛ حسابی تو جمع خوار و خفیفش کنه و...جوون که از ترس اینکه نکنه توی جمع ابروش بره.. شش دنگ حواسش به ظرف شیره بود، و به سلامت به مقصد رسید! رفت پیش عالم و گفت: اینم از ظرف شیر که سالم بردم! عالم ازش پرسید: توی راه چشمت ب نامحرمی خورد؟! گفت: راستش اونقد حواسم جمعِ کوزه شیر بود که اصلا کسیو ندیدم! فقط و فقط خواستم شیر رو سالم برسونم...