وقتی جلوی ضریح مطهّره رفتم، اشک میریختم و با یک حالت عتابی گفتم - که بعد هم پشیمان شدم چرا این‌طور گفتم - : ای سیّده ما! چرا نسبت به امر زندگی من هیچ عملی را انجام نمی‌دهید؟! خودم هیچ امّا خدای متعال دخترانی را به من مرحمت کرده، حالا من بدون مال، بدون وضعیّت خوب، می‌خواهم دخترم را شوهر بدهم، چه کنم؟! بنا نیست دست ما را رها کنید! فرمودند فقط از باب شکایت رفتم، دیگر زیارتنامه و ... نخواندم، مدام اشک می‌ریختم و با همان وضع بیرون آمدم.