صبح زود پیامبر حسین را بغل کردند و دست حسن را گرفتند.
_ هروقت دعا کردم آمین بگویید.
ایشان جلو میرفتند. من و فاطمه هم پشت سرشان. مقصد، صحرا های خارج شهر بود. از دروازه گذشتیم. مسیحی ها همه کنار کوه منتظر ایستاده بودند. نزدیک تر شدیم. نگاهشان بهت زده بود. عبدالمسیح داشت با ایهم حرف میزد.
_ محمد چقدر مطمئن است که با خانواده اش آمده است. اگر به حق نبود، عزیزانش را سپر بلا نمیکرد. من چهره هایی را میبینم که اگر دعا کنند، بزرگ ترین کوه های جهان از جا کنده شود. درست نیست با این شخصیت های بزرگ و نورانی
#مباهله کنیم. میترسم همه نابود شویم و حتی یک مسیحی هم روی زمین باقی نماند.
پیامبر عبایشان را دراوردند. آن را روی شاخه های درخت انداختند تا آفتاب اذیتمان نکند. ابو حارثه لبخند زد.
_ من به بقیه گفتم اگر محمد با افسران و سربازهایش آمد، اعتمادی به نبوتش نیست؛ اما اگر با خانواده اش آمد، قطعا پیامبر است که حاضر شده آنها را در معرض نفرین ما قرار دهد. اگر موافق باشید
#مباهله نکنیم. شما به دین خودتان، ما هم به دین خودمان. ما توان جنگ با عرب جماعت را نداریم، فقط اینکه سالانه در ازای حفظ جان و مالمان مالیات میدهیم.
به پیشنهاد آنها متن قراردادمان را روی پوست قرمزرنگی مکتوب کردم. دو نسخه مهر شد. یکی را ما و یک نسخه را آنها برداشتند.
در راه بازگشت پیامبر لب از لب برداشت.
_ اگر
#مباهله میکردند، صورتشان مثل خوک و میمون میشد. علاوه بر این آتشی در این بیابان میافتاد و همه شان را میسوزاند. طوری که دامنه این عذاب تا نجران کشیده میشد.
- بخشی از کتاب حیدر -