خلاصه این آقای طلبه ، میره همه لوازمش‌ میفروشه از چند نفرم پول‌ میگیره و راهی حیدرآباد هند میشه.. مردم هم تعجب ، این آدم با این وضع با راجه چیکار داره.. به هر صورت، خودش رو میرسونه به عمارت بزرگی که ردهنمایی شده بود و در میزنه . تا در باز میشه میگه [ به آسمان رود و کار آفتاب کند ]