📚
#داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈 شرط با شیطان
💠روزی زنی با شیطان شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند.
شیطان خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد. اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد.
شیطان سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت: چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم. خیاط پارچه ای را برید و به زن داد.
زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت: خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید. زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد.
خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.
بعد از این اتفاق شیطان به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم.
زن به شیطان گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟ شیطان با تعجب گفت چگونه؟ زن گفت بنشین و نگاه کن.
روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت:
از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم می خواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم. مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت....
http://eitaa.com/joinchat/1733689362Cbd5437fa26