#حکایت
🌸دیدار در کربلا و قم🌸
#بخش_دوم
.....با اینکه درب را به روی کسی باز نمی کرد، اما آن روز درب را به روی من باز نمود،هنگامی که داخل حجره شدم دیدم نواری کاغذی که کلماتی از قبیل آیات قرآن و...روی آن نوشته شده بود،دور تا دور حجره نصب شده است!
او با اینکه در آن زمان چایی میل نمی کرد برای من چایی آماده نمود انتهای حجره ایوانی وجود داشت که مقابل گنبد طلای حضرت سید شهدا علیه السلام بود واز آنجا گنبد طلایی کاملا نمایان بود.
بعد از لحظاتی که در آن جا نشستم ،یک مرتبه دیدم او به طرف آن ایوان دوید وبا صدای بلند شروع به گریه نمود و پیوسته به سر و صورت خود می زد و می گفت:آقا سید عباس می بینی؟!
ولی من هرچه نگاه می کردم چیزی نمی دیدم!
بعداز حدود نیم ساعت که وارد حجره شد دیدم تمام قسمت جلوی لباسش از کثرت اشک خیس شده است!!
وقتی از او سئوال کردم چطور شد که یک مرتبه به ایوان رفتی و این گونه گریه می کردی و خود را می زدی؟!
گفت:از وقتی به این حجره آمده ام هر روز مشاهده می کنم که یک پرنده ای می آید و دور گنبد حضرت می چرخد و سپس در آنجا می نشیند و از پر و بال او خون می ریزد و مدام می گوید:وای حسین کشته شد،وای حسین کشته شد و من با دیدن این صحنه بی تاب می شوم و تحمل نمی آورم.
آیت الله کاشانی می گفتند:بعد از مدتی که در خدمت او بودم خداحافظی نموده و آنجا را ترک کردم،در بین راه که به منزل می رفتم با یکی از دوستانم که اهل علم بود برخورد کردم او از من پرسید:آقا سید عباس کجا بودید؟بنده هم جریان رفتن به حجره ی آن آقای مجتهدی و اتفاقی که افتاده بود را برایش بازگو کردم.
او گفت:به این حرف ها گوش ندهید و آنها را نشنیده بگیرید،بعید است که راست بگوید! از این اغفال ها و دکان داری ها زیاد است.
پس از خدا حافظی به منزل رفتم نزدیک مغرب که به جهت اقامه نماز جماعت به صحن مطهر آمده و بر سجاده ی خود نشسته بودم.طبق معمول آن جوان می خواست از مقابلم عبور کند وبه نماز جماعت حاج شیخ یوسف خراسانی حاضر شود،اما هنگامی که به من رسید در کنارم نشست...
🌼
#لاله_ای_از_ملکوت
🌼
#جلد_اول
🌼
#صفحه_۲۳۸
@dastanhavehkaytha