🔴 شهید احمد جعفرنژاد خاطره را توی دفترچه خاطراتش نوشته بود: 🔸تا اذان ظهر منتظر ماندیم، امّا خبری نشد. رفتم سراغ سروان سرمدی، مسئول دسته. گفتم: «پس تکلیف انتخابات چی می‌شه؟ گفت: قرار شده بعد از ظهر صندوق بیارن.» 🔸عصر هم خبری نشد. گفتیم: «اگه نمیارید اجازه بدید ما بریم شهر. گفتند: هیچ کس اجازه نداره از مقر بره بیرون.» ساعت ده شب امیدمان را از همه جا کندیم. پشه‌بندها را زدیم بخوابیم. 🔸آن شب نگهبانی داشتم. دراز کشیده بودم تا به موقع بروم سر پست که صدا زدند: «هر کی می‌خواد رأی بده بیاد.» 🔸داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم. یکی یکی بچه‌ها را بیدار کردم و رفتیم توی چادر رأی‌گیری. 🔸چادر خیلی تاریک بود. تنها وسیله روشنایی چراغ قوه بود، امّا انتخاب‌مان روشن بود، برادر محمدعلی رجایی. کانال رسمی @mandegari_mahdi