دختری از مادرش پرسید : ازتو مهربانتر هم کسی هست؟ مادر درحالی که موهای دخترش را میبافت بر سراو بوسه ایی زد و گفت: آری مهربانتر از من هست و آن خدایی است که مرا برای تو و تو را برای من آفرید دخترک گفت : از او برایم بگو و مادر گفت: خدا همین لبخند توست . همین دستان بافنده ی موهای تو همان آغوش گرم من که تو در آن آرام میگیری و همان سایه ی گرم پدر دخترک گفت : میخواهم او را ببینم وبا اوحرف بزنم مادر او را به عیادت بیمار می برد ؛ با او به تماشای باران می نشست. به پرواز پرنده به عبور پیرزن سالخورده از خیابان و... سالها گذشت و دختر پرستاری متعهدشد که درمراسم تجلیلش گفت : من درپی دیدن خدا بودم ومادرم به من آموخت برای دیدن خدا باید عطر حضورش را در مخلوقاتش حس کنم ومن امروز با خدمت به خَلقِ او ، حضورش را حس میکنم ؛ آن گونه که نشستن پروانه برلب گلبرگ گل را حس میکنم من به شکرانه ی عطرحضورش ، خدمت میکنم . راضیه فاضل فر 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb