قضیه من ازاین قراربود که زمان دانشگاه حدود ۱۰ سال پیش چون وضع مالی پدرم مساعد نبود برای درآوردن حداقل خرج کتابهام من رفتم قالی بافی رو یادگرفتم .وزمان دانشگاه یه هم دانشگاهی داشتیم به نام محدثه خانوم که از این جریان خبرداشتن.گذشت تا ۴سال بعد که من ازدواج کرده بودم و خدا بچه اولم گل پسرم مهدی رو بهمون عنایت کرده بود.یه روز همون دوستم که دیگه اطلاعی ازش نداشتم تماس گرفت گفت مریم جان یادم افتاد زمان دانشگاه قالی می بافتی گفتم کارم بهت افتاده .یه تابلوفرش داریم نصفش رو شهید مدافع حرم بزرگوار صادق عدالت اکبری بافته نصفش همینجور مونده اقاصادق رفته سوریه دو هفته بعد یکشنبه بر میگرده اگه لطف کنی اینو تمام کنی بیاد خوشحالش کنم واقعیت اولش من هم پسرم کوچیک و اذیت کن بود قبول نکردم ولی اصرارکرد و پذیرفتم .خداشاهده وقتی سر قالی می رفتم پسرم حتی کنارمم نمیومد اینقدربرام تعجب آور بود تمام تلاشم این بود بد قول نشم زود تحویلش بدم.۱۳رج مونده بود تابلوتمام بشه یکی ازدوستان مشترک منو محدثه جان زنگ زد: مریم اخبار میگه صادق نامی از تبریز شهید شده ممکنه شوهر محدثه باشه من گفتم بابا پس فردا قراره محدثه بیاد تابلو رو ببره همسرش میاد نه فک نکنم اون باشه.تلفن قطع کردم زنگ زدم محدثه کلام اول.... مریم،صادقم رفت😭😭😭 یعنی من اون ۱۳ رج رو با چشمانی گریان تمام کردم بدترین حس دنیاروتجربه کردم .تابلوکه تموم شد باپسرم یه عکس ازش انداختم ازیادم هیچ وقت نره😔وحدود دوهفته بعدش تویکی ازمراسم ها تابلوزوتحویل مادر عزیزشون دادم درآغوش گرفتن وگفتن تنها یادگارازصادقم هس❤️ برای من خاطره خوبی بود گفتم باشمام درمیون بزارم یاعلی❤️ 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb