#حساب_کتاب
در زمان قدیم یکی از علما نزد یک پزشک رفته بود. رسم آن دکتر این بود که برای رفع خستگی بیمارها، با آنان شوخی میکرد. آقای دکتر نقل میکند که در آن روز، خانمی از روستا نزد من آمده بود. نسخۀ قبلی را از او خواستم که ببینم. گفت: نسخۀ شما را داخل قوری انداختم، جوشاندم و خوردم. گفتم: حیف نان که شوهرت به تو میدهد بخوری! همه این جمله را شنیدند و خندیدند. بعد برای او توضیح دادم که خواهرم! من نگفتم نسخه را بجوشان، باید آنچه در نسخه نوشتم را در داروخانه یا عطاری تهیه میکردی و آن دارو را میجوشاندی و میخوردی. نسخۀ دیگری برای او نوشتم و رفت. بعد از آنکه همه رفتند، آن عالم به من گفت: میدانید امروز چه شد؟ گفتم: نه، چه شد؟ گفت: شما آن خانم را مسخره کردید، تمسخر شما باعث شد دیگران به او بخندند و خجالت کشید و در مقابل جمع به او اهانت شد.
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb