ظلمت و سیاهی شب روی آسمان شهر پهن شد. شهری که روز هم آسمانش دیگر آبی و صاف نبود. ابتسام دُردانه‌اش را محکمتر در بغل گرفته و به طرف شکاف زیر زمین خانه رفت. بعد از کشته شدن همسر و باقی خانواده تقریبا تنهای‌تنها بود. خانه در اثر اصابت موشک به ویرانه‌ای تبدیل شده‌، جایی برای سکونت نداشت. کل روز آلای هشت ماهه را به کولش می بست و در کوچه پس کوچه‌ها بی هدف راه می‌رفت. و شبها دوباره به ویرانه‌های خانه‌ی خود بازمی‌گشت. یک روز که آلا را زیر سایه‌ی دیوار نیمه ریخته‌ی حیاط خوابانده بود به جستجو پرداخت و راهی به زیر زمین یافت.وارد شد. نصف زیر زمین در اثر ریزش طبقه‌ی بالا فرو ریخته بود و تیر آهنهای سقف زیرزمین به صورت مورب قرارگرفته ،اما می‌شد با خم کردن سر وارد شد. ابتسام همه‌ی جوانب را در نظر گرفت تا از امنیت آنجا مطمئن شود. و حالا دیگررمقی به جان خسته‌اش برگشت. لااقل سر پناهی یافته بود. در این هنگام گونی آویزان از میخ دیوار لبخند وصف ناپذیری را مهمان لبهایش کرد . 《وااای خدااای من !》 گویی ابتسام یک گونی پر از لعل و یاقوت یافته بود. گونی را با احتیاط پایین آورد. نگاهی به داخل آن انداخت و وقتی از سالم بودن محتویات آن مطمئن شد با صدای بلند گفت :《شکرا علی هدیه یا الله. 》《خدایا شکر از این هدیه.》 مقداری از نان خشکها را گوشه‌ی شالش ریخت واز همان شکاف بیرون آمد. آلا هنوز خواب بود. با چشمانش همه جا را از دید گذراند. تکه‌ای سنگ صاف یافت .خاکش را با لباسش پاک کرد. نانها را روی آن قرار داد .وبا سنگی دیگر مشغول خرد کردن نانها شد.وزیر لب با خوشحالی شعری را زمزمه میکرد. ✍️ مریم بهروز بیاتی ادامه دارد