خاطره با مزه یک اسیر
زمانی که در عملیات کربلای 4 اسیر شدم، مجروح شده بودم و هر دو پایم مجروح و شکسته بود. در بیمارستان بغداد برایم پلاتین گذاشتند. من در اسارتگاه عصا داشتم و تنها کسی که در آسایشگاه که عصا داشت، من بودم.
بچهها نفهمیدند که اسیر شدم. به خانوادهام گفته بودند ما دیدیم کرامت سخت مجروح شده و گمان کردند شهید شدم! پدرم متأسفانه بعد از 6 ماه به رحمت خدا رفت.
زندگی افتاده بود، دست مادر. از سر ناچاری نذر میکند اگر روزی من پیدا شدم و برگشتم، خواهرم را به ازدواج یک فرد نابینا و سن بالا که در روستا داشتیم، درآوَرَد.🙄😄
بعد از چند سال آزاد شدیم. شب اول نه، شب دوم مادرم گفت: کرامت! من چنین نذری کردهام و این فرد نابینا هم چند ماه قبل از آزادی تو با یک خانم گنگ ازدواج کرده است. خواهرم که متوجه شد، زار زار گریه کرد و گفت: این مرد خودش که کور است، خانمش هم گنگ است؛ چطور با اینها زندگی کنم؟!
صبح من با مادرم با یک مینیبوس از روستا به شهر رفتیم و مقداری سوغات، گرفتیم و به روستا برگشتیم. همراه داییم رفتیم خانه این بنده خدا که نابینا بود خیلی خوشحال شدند یک چای آوردند. مادرم شروع کرد و گفت: من چنین نذری کردهام و حالا پسرم آمده خواستم نذرم را ادا کنم. فرد نابینا گفت: بسیار هم خوب است!😬
من عرق کردم، پیش خودم میگفتم: مادر این چه نذری بود کردی؟! خب چیز دیگری نذر میکردی که در همین احوال، یک لحظه، این بنده خدا گفت: اگر نذر هم نمیکردی من اینکار را نمیکردم! من یک کم نفس آمد توی دلم. چای خوردیم و خارج شدیم🤗
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌼