🔵 داستان نویسنده: 🔴 رمان داعش اندکی نزدیک تر (قسمت دویست و هشتاد و شش) کاغذها نسخه ی ویزیت دکتر متخصص زنان و جواب سونوگرافی بودن. فرود با دقت و تعجب چن بار پشت و روی ورقه ها رو نگاه کرد و بعد سرشو برگرداند و اطراف هال رو نگاه کرد. در هال کسی به جز او نبود اما از فضای طبقه ی دوم صداهای مبهمی به گوش می رسید. کاغذها رو تو مشتش فشرد و به طرف راه پله ی چوبی مورب و سفید ته هال رفت و از پله ها بالا رفت. روی آخرین پله وایساد و فضای دو سمت راه پله رو از نظر گذروند. از دو اتاق سمت چپ صدایی شنیده نمی شد اما از یکی از دو اتاق سمت راست که اتاق خواهرش نازیلا بود صدای مادرش به گوشش رسید که می گفت: بس دیگه حالا گریه نکن با گریه کردن که چیزی درست نمیشه! به طرف اتاق نازیلا قدم برداشت. صدای فین فین کردن نازیلا رو به وضوح می شنید و شنید که مادرش به نازیلا گفت: فرود اومده پایینه! جمع کن خودتو این جوری که تو رفتار می کنی همین الان همه چیزو می فهمه! ابروهای متعجب فرود به هم نزدیک و نزدیک تر شدن و دم در باز اتاق وایساد. نازیلا با موهای مواج پریشان و درهم و صورت و چشمای سرخ و ورم کرده از گریه ی زیاد رو تخت نشسته بود و تعدادی دستمال کاغذی مچاله شده هم رو تخت و در کنار تخت رو زمین پخش بود. مادرش دیبا هم که تاپ و ساپورتی نارنجی رنگ به تن داشت و موهای زیتونی رنگ شده شو با کلیپسی رو سرش نگه داشته بود، رو تخت کنار نازیلا نشسته بود و با دستاش شونه های اونو نوازش می کرد. فرود چن ثانیه بی حرکت به اونا نگاه کرد و بعد با صدای بلند سلام داد. دیبا یه دفه هین بلندی کشید و به سوی در برگشت. نازیلا هم اشکش بند اومد و با چشما گرد شده دستشو رو دهنش فشرد و جیغشو در گلو خفه کرد. دیبا لبخندی زد و گفت: سلام کی اومدی بالا؟! بعدش چشماش به طرف کاغذهای تو دست فرود روان شد و وحشت زده لبشو زیر دندان فشرد. فرود با دقت به فضای اتاق و رفتار و ظاهر خواهر و مادرش نگاه کرد و گفت: تازه رسیدم. اینجا چه خبره؟! نازیلا وحشت زده پوست لبشو می جوید و با دست اشک های روان رو گونه شو پاک می کرد. دیبا هم دستپاچه دستی به موهای جلوی صورتش کشید و جواب داد: هیچ. هیچی. چیزایی که گفتم خریدی!؟ فرود تازه یادش اومد برای چه کاری از خونه بیرون رفته بود. او قرار بود به سوپرمارکت بره و کالباس، خیارشور، سس و ماست بخره اما با دیدن ریحانه در نزدیک سوپرمارکت و تعقیب او، خریدن کردن فراموشش شد. اما الان فراموش کردن خرید براش اهمیتی نداشت و دغدغه ی تازه ی ذهنیش مهم تر بود. او می خواست ربط مادر و خواهرش با اون اوراق و علت گریه و دستپاچگی و پریشانی اونا رو بدونه. فرود با نگاهی خیره به مادر و خواهرش در جواب مادرش گفت: نه یه کاری پیش آمد یادم رفت.! بعدش دستشو بالا آورد و گفت: اینارو اون پایین دیدم! اینا برای کیه؟! نازیلا چرا همش گریه می کنه؟! چه چیزی از من قایم می کنید؟! دیبا وحشت زده با چشمای وق زده، دستپاچه از جا بلند شد و به طرف فرود آمد و در حالی که سعی می کرد اوراق رو از دست او بگیره، گفت: هی .... چی .... چیزی .... نیست .... که .... اینا هم برای منه ..... بدش به من! نازیلا هم صورتشو تو دستاش قایم کرد و با صدای بلند های های گریه سر داد. ادامه دارد ..... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 @manodarsam