🔵 داستان
#داعش_اندکی_نزدیکتر
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 رمان داعش اندکی نزدیک تر (قسمت سیصد و دوازده)
قرار ملاقات ریحانه و نازگل به خواست ریحانه در پارک بود. پیشنهاد نازگل قرار ملاقات در دانشگاه شهید بهشتی بود اما ریحانه که هنوز زیاد توان قدم گذاشتن در دانشگاه شهید بهشتی رو در خودش نمی دید، اونو از پیشنهادش منصرف کرد تا ساعت 9 صبح موقعی که هنوز هوا خیلی گرم نشده بود، تو پارک باشن.
موقعی که ریحانه به محل قرار رسید نازگل همراه عموش اونجا بودن.
ریحانه که انتظار دیدن عموی نازگل رو نداشت سر به زیر شد و دستای لرزانشو زیر چادر قایم کرد و به اونا سلام داد.
برخورد گرم و مؤدبانه ی یاسر فتاح آرامش رو به وجود ریحانه برگردوند و با تعارف یاسر رو صندلی نشست.
سلام و احوال پرسی های معمول که تموم شد نازگل با صدای نازک و لهجه ای که با اندکی دقت می شد رگه های ترکی رو در اون دید، رو به ریحانه گفت: ریحانه جون من انقدر از شما در جمع خانواده تعریف کردم که همه مشتاق شدن شما رو ببینن.
چشمای ریحانه از تحیر گشاد شد و ابروهاش بالا رفتن و با سر به یه طرف کج شده از نازگل پرسید: خیلی متشکرم ولی .... از من؟ چه تعریفی؟!
نازگل در وسط صندلی نشسته بود و عموش و ریحانه در دو سمت او بودن. اول سر رو به سمت عموش گرداند و چشمکی حواله ی عموش کرد و بعدش دوباره سر رو به سمت ریحانه گرداند و گفت: بله از شما. از این که خیلی محجب و بامتانت هستین، خیلی مهربون هستین، جواب سؤالات همه رو با حوصله میدین، اخم نمی کنید، اهل مطالعه هستین و اینکه زیبا هستین.
این حرفای نازگل در حضور مردی جوان، صورت ریحانه رو سرخ کرد و سر به زیر انداخت. با صدایی که خودشم شک داشت اونو بشنون گفت: متشکرم شما به من لطف دارید امیدوارم لایق این تعریف ها باشم.
نازگل لبخند معنادار رو لب آورد و گفت: البته که لیاقتش رو داری عزیزم! من اینارو واقعاً و از ته دلم گفتم اصلاً تعارف نمی کنم!
ریحانه کم کم حس کرد نازگل از درخواست قرار ملاقاتش، از آوردن عموش و از این تعریف و تمجیدها منظور خاصی داره. لبهاشو زیر دندان فشرد و تو دلش دعا کرد نازگل هرچه زودتر مقدمه چینی ها رو کنار بزاره و حرف اصلی خودشو به زبون بیاره.
نازگل دوباره به عموش نگاه کرد و بعد به ریحانه نگاه کرد و گفت:
عزیزم می دونم که خودتم حس کردی میخوام حرف خاصی بهت بگم! پس همون بهتر که برم سر اصل مطلب و تا آفتاب همه جارو نگرفته و از گرما نپختیم، حرف اصلی رو بزنم. غرض از اینکه خواستم همدیگرو ببینیم این بود که راستش من بار اول که به سفر اردوی جهادی رفتیم و شما رو دیدم از شما خیلی خوشم اومد به رفتارهاتون به برخوردهاتون و به مدل حرف زدنتون خیلی با دقت نگاه کردم! بعدش که از سفر برگشتیم در مورد شما با خانواده صحبت کردم و شما رو به عمو جان معرفی کردم! خانواده نظرشون این بود که عمو یاسر شما رو ببینه و اگه شما رو پسندید اون وقت باهم صحبت کنید و چنانچه به تفاهمی رسیدید برای امر خیر مزاحم خونواده شما بشیم. خانواده ی ما در تبریز هستن و تا همه چیز قطعی نشه نمی تونن به اینجا بیان. منم که می بینی تابستان در تهران هستم به خاطر اینه که کار دانشجویی انجام میدم و ترم تابستانی گرفتم. خلاصه عمو یاسر سفر دوم همراه من اومدن و اونم شما رو پسندید و سومین سفر هم دیگه به قصد ازدواج شما رو زیر نظر داشتن البته با اجازه ی شما! خلاصه ببخشید که بی اجازه شما رو زیر نظر داشتیم! نیتمون خیر بود. و عذر میخوام حرفام طولانی شد. حالا شما حرفی دارید ما می شنویم.
ادامه دارد .....
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mano_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam