🔵 داستان نویسنده: 🔴 رمان داعش اندکی نزدیک تر (قسمت سیصد و چهل و هفت) خانواده ی رستمی و دختراشون از همون ترمینال به همراه خانواده فضلی راهی خونه ی اونا شدن و یک روز کامل مهمونشون بودن. یه دورهمی صمیمانه ی دو خانواده که علاوه بر دوستی های قدیمی، ازدواج بچه هاشون پیوندی عمیق و پایدار بینشون برقرار کرده بود. به مناسبت این سفر متبرک، دو خانواده دیگ بزرگ پخت زرشک پلوی نذری رو در حیاط خونه بار گذاشتن تا علاوه بر اهالی اون کوچه، تعدادی از اهالی محله راه آهن را هم بر سفره ی کرم امام حسین (ع) مهمان کنن. همه در کنار هم مشغول کمک کردن بودن. رضا و سامان اقلام مورد نیاز رو خریدن و دخترها مرغ ها رو پاک کردن و برای پخت بار گذاشتن و ماهرخ و پروانه هم برنج رو دم کردن. در نهایت ریحانه و رضا مأمور خرید ظروف یکبار مصرف برای بسته بندی غذاها شدن. رضا پشت فرمان ماشین نشسته بود و با راهنمایی ریحانه به سمت همون مغازه ای رفت که معمولاً ظروف پلاستیکی و یکبار مصرف رو از اونجا می خریدن. به نزدیک مغازه که رسیدن رضا در حالی که سرگرم صحبت با گوشی با همکارش بود، کارت پس اندازش رو به ریحانه داد. ریحانه با تکان دادن سر از او تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. قبل از ورود به مغازه زن و مردی جوون، هرکدام یه بسته بزرگ ظرف غذای یکبار مصرف به دست، از مغازه خارج شدن. وارد مغازه شد و به امید زاهدی صاحب مغازه که با گوشیش سرگرم دیدن کلیپی در فضای مجازی بود، سلام داد. امید با دیدن ریحانه با نگاه خاصی سر تا پاشو ورانداز کرد و جوابشو داد. ریحانه ظرف یکبار مصرف مورد نظرشو سفارش داد و تا امید اونو براش بیاره مشغول نگاه کردن به اجناس داخل مغازه شد. انواع ظرف ها و وسایل پلاستیکی یه سمت مغازه و ظروف و وسایل یکبار مصرف هم در سمت دیگه به ترتیب چیده شده بودن. امید بسته ی بزرگ ظرف غذای یکبار مصرف رو کنار ریحانه قرار داد و ریحانه که در نزدیکی میز صاحب مغازه وایساده بود کارت رو به صاحب مغازه داد و رمز اونو گفت. امید در حال کشیدن کارت در دستگاه کارت خوان با اشاره سر به چادر ریحانه و لحن خاصی گفت: قابل نداره! میگن شما بچه هیئتی ها و بسیجی ها جاسوسین و این ور و اون ور سرک می کشین مخالفین رو پیدا کنین و براشون دردسر درست کنید! البته تا حالا خودم این جور چیزی رو ندیدم و تا نبینم نمی تونم با اطمینان قبولش کنم! دست ریحانه که نایلکس محتوی ظرف ها رو گرفته بود خشک شد و سرش یخ بست و طپش قلبش به آنی دوبرابر شد. نفس هاش تندتر شدن تا هوای کافی به قلبش برسه. انتظار شنیدن این حرف رو نداشت و نمی تونست حدس بزنه منظور صاحب مغازه از این حرف چیه! هوای مغازه به خاطر روشن بودن کولر گازی خنک بود اما انگار هیچ ذره ای از این خنکا به پوست ریحانه نمی رسید که لحظه به لحظه بیشتر احساس گرما می کرد. با دستای لرزانی که لرزششون شدت گرفته بود نایلکس رو به کنار میز رسوند و با صدای لرزان تر لب زد: هرکسی این حرف رو زده نمی دونم چه منظوری داشته اما خوب می دونم جواب تهمت رو خدا میده و منم همه ی تهمت ها رو به خدا واگذار می کنم! من اگر چند مرتبه مزاحم شما و کسبتون شدم به خاطر این بود که دوستی شما رو معرفی کردن و گفتن قیمت هاتون مناسبه و در عمل هم منصفانه بودن قیمت های شما رو دیدم! به خاطر مزاحمت هایی که در این مدت برای شما ایجاد شد عذرخواهی می کنم. لطفاً کارتمو بدید من از بردن ظرف ها منصرف شدم! و دستشو از زیر چادر درآورد و به سمت صاحب مغازه برای گرفتن کارت دراز کرد. ادامه دارد ..... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 @manodarsam