🔵 داستان نویسنده: 🔴 رمان داعش اندکی نزدیک تر (قسمت سیصد و چهل و هشت) امید زاهدی چیزی که منظورش بود رو فهمید. او صبر و باورهای ریحانه رو به چالش کشیده بود و می خواست بدونه واکنش ریحانه به نظراتی که قطعاً بخشی از افراد جامعه باورش داشتن و فرود اونو با قاطعیت به ریحانه نسبت داده بود، چیه. به دست لرزان ریحانه که به سمتش دراز شده بود و همین طور ساق دست ساتن سورمه ای رنگ زیبایی که تکه ای گیپور روش دوخته شده بود نگاه کرد و کارت رو در دست ریحانه گذاشت و گفت: ببخشید من قصدم توهین نبود خودتون می دونید اینا حرفاییه که بعضیا میگن و بلانسبت شما حرف مفته! من مبلغ رو کشیدم حالا اینو ببرید. ریحانه که جریان هوای خنک داخل مغازه و یادآوری زخم زبان هایی که گهگاهی از آشنا و غریبه می شنید حالشو دگرگون می کرد، از زیر چادر دست راستشو رو قفسه ی سینه ش قرار داد و نفسی عمیق کشید و گفت: نه متشکرم! مغازه ی پلاستیک فروشی و فروشنده ی منصف در این شهر زیاده مزاحم شما نمیشم لطف کنید مبلغ رو برگردونید من یه خورده عجله دارم! امید زاهدی داخل کشوی میز رو نگاه کرد و بعد گفت: ببخشید پول نقد ندارم شماره کارت بده تا شب براتون واریز می کنم. ابروهای ریحانه بالا رفتن. با خودش گفت: هرچی دوست داره به ما نسبت میده و حالا میخواد من بهش اعتماد کنم که بعداً پول رو واریز می کنه! اما برخلاف میلش چاره ای جز اعتماد به صاحب مغازه نداشت و با شک و دودلی کارت رو دوباره رو میز گذاشت و گفت: به ... همین کارت واریزش کنید .... کی .... دقیقاً واریز می کنید؟! صاحب مغازه شماره کارت رضا رو در دفترش یادداشت کرد و گفت: نگران نباشید! تا شب حتماً واریز می کنم! یه شماره تماس بزارین که واریز کردم بهتون اطلاع بدم. تردید و دودلی ریحانه زیادتر شد. درمانده بود که شماره ی همراه خودشو بده یا شماره تلفن برادرشو و عاقبت دل به دریا زد و شماره ی گوشی خودشو به صاحب مغازه داد و با خداحافظی کوتاهی سریع از مغازه بیرون رفت. می دونست رضا برای نخریدن ظرف ها سؤال پیچش می کنه اما راضی بود چون نمی خواست پول دستمزد زحمات برادرش و غذای متبرک نذری در ظروفی ریخته بشه که فروشنده ی اون، همون زخم زبان ها و تهمت ها رو تکرار می کرد. در جواب سؤال « پس چرا ظرف ها رو نخریدی» رضا هم گفت اون چه که می خواسته در مغازه نبوده. البته اون چه که می خواست و در مغازه نبود دید احترام آمیز و بدون پیشداوری درباره خودش و هم فکرانش بود. ظرف ها رو از مغازه ی دیگه تهیه کردن و به خونه برگشتن تا بعد از تلخی حرفای امید زاهدی که جانشو تلخ کرد شیرینی خبری خوش تو قلبش بنشینه و تلخی رو کم کم از بین ببره. اون خبر خوش خبر بارداری حسنا بود که پروانه و ماهرخ موقع تلاش خانم های دو خانواده در حال چیدن سفره ی ناهار و تدارکاتش، اعلام کردن. ریحانه تزئین سالاد رو ول کرد و دوست قدیمی و عروس حال حاضرشون رو محکم در آغوش فشرد و به او صمیمانه تبریک گفت و برای سلامتی او و بچه ی در راهش دعا کرد. ادامه دارد ..... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 @manodarsam