🔵 داستان
#داعش_اندکی_نزدیکتر
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴
#رمان داعش اندکی نزدیک تر (قسمت چهارصد و چهارده)
فرود یه دفه پاشو رو ترمز فشار داد و ماشین با صدای قیژ گوش خراش بدی ایستاد.
فرود و صادق ناخودآگاه به سمت جلو خم شدن و صادق دستشو به داشبورد ماشین گرفت. قلبش تند تند میکوبید به سینه و هر آن منتظر عصبانیت فرود بود .
فرود به سمت صادق برگشت و گفت : خب! میخواستی توضیح بدی! میشنوم !
صادق چشمی به فرود که قیافه بسیار جدی به خودش گرفته بود، نگاه کرد و بعد سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و گفت : این کار پیشنهاد سعید بود میگفت با این کار دانشکده باهاشون برخورد میکنه و چند وقتی حالشون رو میگیره دل ما هم خنک میشه!! منم با خودم گفتم اون شاهین و مسعود که براشون درس و دانشکده اهمیتی نداره اخراج هم بشن ککشون نمیگزه!!
زمان امتحانات بود بعد از یکی از امتحانات رییس دانشکده رو دیدیم که به سمت دفترش می رفت . سعید گفت بهترین فرصته صبر کردیم وارد دفتر که شد و چند دقیقه که گذشت به اتاقش رفتیم و همه ی اون چه درباره شما سه نفر می دونستیم رو با مقداری اغراق به رییس گفتیم و جوری وانمود کردیم که شما عقاید ضد دینی و ضد حکومتی خودتونو در سطح دانشکده تبلیغ میکنین و بچه ها رو وادار به پذیرش میکنید.
فرود پوزخندی زد و گفت عجب : یه روز صبح از خواب بیدار شدین و تصمیم گرفتین حال ما رو بگیرین!! اون وقت چرا ؟!
صادق که یه باره همه مواجهاتش با فرود و دوستانش در دوران دانشجویی در ذهنش قطار شده بودن، گفت: به خاطر رفتارهای شما چون کارهاتون خیلی ما رو اذیت میکرد و تحقیرمون میکرد !
فرود عصبانی شد و گفت: کدوم رفتار مثلاً؟!
صادق گفت : ماجرا برمیگرده به ترم های چهار و پنج همون موقع که تعدادی از بچه ها دسته جمعی سر کلاس نشسته بودیم و بین تو و حسین رحیم پور که از بچه های بسیج بود و وارد کلاس شد یه بحث پیش اومد بیشتر بچه ها از تو دفاع میکردن در حالیکه حرف های رحیم پور منطقی تر بود. منم یه لحظه جو گیر شدم و از رحیم پور دفاع کردم. همین باعث شد جریان بحث به سمت من و تو راه پیدا کنه و بعد از چند جمله که در بحث رد و بدل شد تو به خاطر اینکه وسط بحث از رحیم پور دفاع کردم یه کشیده محکم خوابوندی زیر گوش من. اون لحظه خیلی احساس کنفی و ضایع شدن کردم حس خورد شدن و تحقیر شدن و این حس تو دلم موند .
این خاطره رو فرود هم به یاد میآورد اما اونقدر یه نظرش به اهمیت بود که همون روز مورد تعریف صادق ، از کلاس که بیرون رفته بود همه چیز رو فراموش کرده بود اما نمیدونست این جریان تو دل صادق میمونه و بعداً براش دردسر درست میکنه .
ادامه دارد ......
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mano_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam