🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت 50)
بعد از فروش ماشین رفت خرید و مقداری آرد و روغن و شکر و گلاب و زعفران خرید. وقتی اومد خونه با اینکه خسته بود مشغول انجام نظافت و آماده کردن خونه برای برگزاری مراسم چهلم همسرش شد.
از آن روز تا 5 روز بعدش روال کارهاش همین بود که بعد از برگشتن از سرکار خونه رو کمی نظافت و مرتب می کرد تا کم کم خونه برای برگزاری مراسم اماده بشه.
وقتی فاطمه زنده بود خونه همیشه مرتب و تمیز بود چون فاطمه از آشفتگی و ناپاکی و بی نظمی خیلی بدش میامد اما وقتی فاطمه رفت اتفاقاتی که یکی بعد از دیگری افتاد باعث شد مهدی از خونه غافل بشه و حالا مجبور بود کارای این چهل روزو یه دفه انجام بده.
وسط کارهاش گاهی وقتا به ماشینی که فروخته بود فکر می کرد. گاهی با خودش می گفت یعنی فروشش با این عجله کار درستی بود؟! و گاهی هم می گفت بهتر که فروخته شد ماشینی که تصادفی وحشتناکی داشته ماشینی که مرگی در اون اتفاق افتاده ارزش نگهداری نداره.
اما بعد از مدت کمی موضوع ماشینو فراموش کرد چون خود نمی خواست بهش فکر کنه.
بچه هام چن بار از ماشین سؤال کردن و مهدی بهشون گفت ماشینو فروخته. و در جواب نهال هم که پرسید پس چطوری سیزده بدر بدون ماشین بریم بیرون، گفت بابایی ماشین بهتری می خرم اگه شما کمی صبر داشته باشی.
نرگس هم گاهی به خونه مهدی سر می زد و تو انجام کارا بهش کمک می کرد.
پس از 5 روز همه چیز برای برگزاری مراسم آماده بود. روز آخر که نرگس به خونه مهدی آمده بود تا خرما رو در ظرف ها بچیند و شربت گلاب هم درست کنه، به مهدی گفت خاله شون بهش گفته به مهدی اطلاع بده خودش کارای مربوط به پرونده شکایت از راننده کامیونو پیگیری کنه.
مهدی اصلاً انتظار شنیدن این خبرو نداشت و از شنیدنش جا خورد و گفت: من فکر می کردم تا حالا رفتن و رضایت دادن و کاراشو انجام دادن!! یعنی منتظر من موندن!!؟؟ خونواده اون راننده قبلاً هر دو روز یه بار اینجا بودن چطوری شده تو این 10 روز خبری ازشون نشده؟!
نرگس جواب داد: راستش خانواده خاله یه مقداری افسرده هستن. البته خاله بیشتر. منم اصرار نکردم خودشون برن اداره پلیس. فکر می کردم تو میری دنبال کاراش! ولی همون جمعه که خونه ما بودی تلفنی به خونواده راننده هم گفتم خالم رضایت داده ولی باید صبر کنن! و بهشون هم تأکید کردم دور و بر تو پیداشون نشه وگرنه نظرمون عوض میشه!
مهدی دستی به پیشونیش کشید و گفت: پس الان بیشتر از یه هفتس اونا همین طوری منتظرن!! کاش زودتر بهم می گفتی خودم پیگیر میشدم!! بیچاره ها حتماً تا الان نصفه عمر شدن!! باشه!! فردا اول صبح قبل از شروع مراسم میرم و رضایت میدم درست نیست بیشتر از این طولش بدیم!
نرگس اخمی کرد و گفت: خیلی دلت براشون نسوزه!! فاطمه بیچاره بیشتر دلسوزی داشت که جوون مرگ شد!! نه اون که دار مفت مفت آزاد میشه و خونوادشم خوشحال انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده!!
مهدی سرشو تکون داد و گفت: بدجنس نشو نرگس. خودتم می دونی عمدی نبوده و همین چهل روزم به اندازه کافی زجر کشیدن و اعصابشون داغون شده!! ما که دیگه رضایت دادیم پس بهتره در موردش حرفی نزنیم و منت نزاریم!!
نرگس با همون اخم سرش رو به نشانه تأسف تکان داد و دوباره رفت تو آشپزخانه.
ادامه دارد ........
کانال محبوب حقیقت طلبان
منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam