🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت 63)
اکثر مغازه های طبقه زیرزمین پاساژ خیاطی بودن. اما بیشترشون تولیدی های کوچیک بودن و فقط دوتاشون تک دوزی انجام می دادن و در یکی از اون دوتام بسته بود.
ناچار وارد تنها مغازه باقی مانده شد و بعد از سلام کردن به خیاط که خانم میانسالی بود، برای اینکه دوباره کلمه چادر از یادش نره زود گفت چادر می خواهم و پارچه روهم از داخل کیسه پلاستیکی درآورد و روی میز چرخ خیاطی خیاط گذاشت.
خیاط بعد از جواب سلام، کمی مریمو برانداز کرد و بعدش اندازه هاشو گرفت و پارچه رو برش زد و بهش گفت کارش هفته ی بعد حاضر میشه.
مریم تا این حرفو شنید با اصرار گفت. نه .... نه .... یک هفته زیاد است دیر است. میخواهم زود حاضر شود. من عجله دارم زیاد .... خیلی زود می خواهم.
خانم خیاط کمی موهای جلوی پیشانیشو که بلوند نسکافه ای رنگ زده بود، با دست به زیر روسری سیاه و سفیدش برد و سری تکان داد و گفت: باشه کار تورو میندازم جلو بقیه ولی زودتر از سه روز دیگه حاضر نمیشه! سه روز دیگه بیا براش. و نگاهی به ساعتش کرد و دوباره گفت: الان ساعت یازده و نیمه همین حدودا بیا زودتر از 9 نیا بعد از دوازده و نیمم نیا.
مریم با حرکت سرش حرفشو تأیید کرد و گفت اوکی. و بهش گفت زمان برگشت پولشو میاره چون پول ایرانی نداره و طوری که مث قهرمانا و فاتحای بزرگ حس موفقیت و پیروزی می کرد، از خیاط خداحافظی کرد و شماره تماسشم گرفت و از خیاطی و بعدش پاساژ بیرون آمد. با خودش گفت مهدی مرا با چادر ببیند حتماً تعجب خواهد کرد و حتماً برایش جالب خواهد بود. من حرف هایم را به او خواهم گفت و دعا می کنم او آن ها را بپذیرد.
دو ساعتی تو خیابونا پرسه زد و از هر مکانی که عبور می کرد سعی می کرد تمام جزئیاتشو به ذهن بسپاره. نقشه ی شهرو هم که کارمند هتل بهش داده بود به دقت نگاه می کرد که مسیرها و اسمای مکان ها تو ذهنش بمونه.
احساس می کرد باید این شهرو خوب بشناسه و با خود می گفت مهدی هیچ وقت به ایالات متحده نمیاد پس من کنارش خواهم ماند. باید شهرو خوب بشناسم و بتونم بدون راهنمایی دیگران توش رفت و آمد کنم.
هرچی خورشید به وسط آسمان می رسید هوام گرم تر می شد تا اینکه گرما موقع ظهر و وسط روز به اوج خود می رسید. موقع ظهر گرما بسیار کلافه کننده و به نظر مریم حتی گاهی وقتا بیشتر از حد تحمل می شد.
به ساعت گوشیش که موقع ورودش به ایران اونو بر اساس زمان ایران تنظیم کرده بود، نگاه کرد ساعت از یک گذشته بود و بسته شدن تعداد زیادی از مغازه هام اینو نشون می داد. تصمیم گرفت به هتل برگرده. به سمت خیابان اصلی رفت و بعد از رسیدن بهش با تاکسی به هتل برگشت.
ادامه دارد ........
کانال محبوب حقیقت طلبان
منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam